mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خستهـ شدمـ ..

    اَهـ خفهـ شو روزگار ..!

    هیســ .. ! ! !

    بزار فک کنمـ ..

    با اینـ سازتـ چطور برقصمـ ..!

    بــرای ِ آســمــان ِ چـشـمـانَـتــــ ..،

    هــدیـه ای دارَم . . .

    یـکـــ مـشـتـــ آفـتـابـــ ..!

    کنـار بـزن ، ابــرهـــای ِ دلـتـنـگی اتــــ را ...

    تـــا بِــه حـــال دَسـتــ و پـــایـتــ را گُـــمـ کــــرده ایــ ؟

    دستـتـــ در جیبــتــ اسـتـــ ..

    و پــــایـتـــ تـــوی کفشــتــ امـــــا ــتــو ..

    دُنبــــــالشـــان میگـــردیــ ..!

    ایـــن یعنـــی حـــالـتـــ خیلـــی خَــــرابــ اسـتــ ..

    و مـَــن ..

    عـــاشِــق ایـــن حــــال خَــــرابـَـمــ ..!

    زندگــــــ ــــــــی ..

    تابـــــ خوردن خیــــــــال در روز هایی است ..

    که هرگــ ــــــــز تعبیر نمیشود ...

    اَگـــِـهــ عـآشـ ــقـــی هــَـمـــَ ـشــْــ کـآر دِلـهــ ..!

    پــَـس وآســِ ـه چـــی، مــ َـــنـ ـْــ هــَـمــَ ـه اَشـ ـْـ ..؛

    فــ ِـکــْـرَمـــْـ ..،

    ذِهــ ـْنــَـمــْــ ..،

    هـ ـوشـَمــْــ ..،

    حـ َـوآسـ َــمــْــ ..،

    پیـــ ــشـ ـِــ تــ ـُـوســْـ ـتـــْــ ؟؟

    نـفـریـن بــِـﮧ تــِـِـُو اۓ غــَِـِـِـریـبــﮧ ..!

    بــِـﮧتـــُو ڪِـﮧ روزۓ آشنـاتَـریـن لَـحـظـِـﮧ هـایـَـمْــ ــ بـوבۓ ..

    سُـکـوتِ פֿـَـستــﮧ פּَ قلــِـِـِـِبِ شکَـــ‗__‗ــــستِــﮧ اґَ را ببین بـا مَـن چـِـﮧکَـرבۓ؟

    آیـا تـاواטּِ عـ ـاشـق شدَטּ פּَ عـاشـق بـوבَטּ این اَست؟

    اگـر چنیـטּ اَستــ پـَس نفرین بـَر عـِشق ..

    روزگــ ـار تـِـِـِـِنـها شُدنَـم را קَ اِنـتظار مـے گــُذرانـَـمْـ ..

    بــﮧ פֿــُدا פֿـَــستـِـﮧ اґَ ..

    انـدازه ۓ تـَمـوґ ِ روزهـ ـآۓ عــُمـرґَ פֿـستـَمْــ ـ ..

    פֿـِـیـلـے פֿــَستـمْــ ـ ...

    בِلمْــ ـ از غُصــﮧ گِـرفتــﮧ بـوב ..

    سنـگینے یـاבِتـــ ـ خــــ ــاطـــ‗__‗ــــرَґ را مـــ‗__‗ــــےآزُرב ..

    كـَمے گریــﮧ كـرבґ...

    سبُك شدґ...

    عجب وزنــ‗__‗ـــ‗__‗ـــ‗_‗ــے בارב...

    این چَند قطــ‗__‗ـــره اشك...

    تـــُو را ..

    با هـَ ــر پُـکــ‗__‗ـــے ڪِـــﮧ بـﮧ سیگـــ‗__‗ــــار مــِـِـِـِـے زنَــمْــ ـ ..

    فــراموُش פֿــواهـَم ڪرב ..

    פּَ تــُـو مے شوۓ بَهــانـﮧ اَґ ..

    بــَراۓ روشـن کـرבטּِ سیگــارهـاۓ بَـعـدۓ ..

    ﺑﺎز ﺑﺎران ﺑﯽ ﺗﺮاﻧﻪ ﻣﯿﺨﻮرد ﺑﺮ روی ﺷﺎﻧﻪ

    ﯾﺎدم آرد ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻮدم ﺑﺎ ﮐﻪ ﺑﻮدم

    از ﭼﻪ رو ﺗﻨﻬﺎی ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺷﻪ ی ﺷﻬﺮی ﻧﺸﺴﺘﻢ

    ﯾﺎدم آرد دل ﻏﻤﯿﻦ اﺳﺖ آﺧﺮ ﻋﺸﻘﺖ ﻫﻤﯿﻦ اﺳﺖ

    آﻩ ﺑﺎران ﺑﺎز ﺑﺎران

    ﮔﺮﯾﻪ ی اﺑﺮ ﺑﻬﺎران

    رﻓﺘﯽ و ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ روزﻫﺎی ﺑﯿﺸﻤﺎران
    آرام نشسته ام ،



    تو سوار بر یک خیال عاشقانه به ذهنم سفر می کنی



    بی قرار می شوم از حضور غریبت



    قلبم تلنگر می زند: بجنب چرا ساکتی؟



    تو باید بگویی ، باید مرا فریاد بزنی



    ولی نمی دانم شاید ترس از پایان این رویای شیرین نمی گذارد


    ﻧﺪارد ﻗﻠﺐ ﻣﻦ در ﭼﻨﺘﻪ ئ ﺧﻮد ﻏﯿﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ

    ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻏﺎﯾﺒﯽ از دﯾﺪﻩ ودر دﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﻧﺎﯾﯽ

    ﻣﻦ و ﺟﺎن و ﺗﻨﻢ دﺳﺘﺖ ، ﻓﻘﻂ دارم ﺗﻤﻨﺎﯾﯽ

    ﺗﻮ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ از ﭼﺸﻤﺖ ﮐﻪ ﻏﯿﺮت ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎواﯾﯽ

    ﮐﻨﻮن ﺗﻠﺦ اﺳﺖ دوران ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ دﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ

    ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭼﻮ ﺗﻮ ﺳﺮوی ، ﺳﻬﯽ ﺑﺎﻻی ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ

    از آن ﻣﯿﻨﻮ ﮐﻪ اﻓﺘﺎدﯾﻢ ﭼﺸﻤﺎن ﺗﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ

    ﻧﺪﯾﺪم ﺗﺎ ﮐﻨﻮن ﭼﺸﻤﯽ چﻮ ﺟﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ

    زﻣﺎم دل ﺗﻮ را دادم ﻧﺪاﻧﺴﺘﻢ ﻣﻦ از اول

    ﭘﺮی زادان درﯾﺎ را ز ﮐﺸﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﺮواﯾﯽ

    ﭘﺮﯾﺮوزم ﭼﻮ دﯾﺮوز و ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﺳﺖ اﻣﺮوزم

    ﭼﻪ ﺳﻮدم اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎز آﯾﺪ ﭘﺲ از اﻣﺮوز ﻓﺮداﯾﯽ...
    وقتی به هــــــــــــوای دیدنت

    قلـــــــــــــــب ابرها هم

    تند تند می تپد

    یاد تو

    مثل چیزی

    ... شبیه یک قطره بــــــــــــــــــاران

    بر لبهای خشک و ترک خورده ام

    لیـــــــــــــــز می خورد !!!!
    رازي با من نيست …

    قلبم كتابي گشوده است !

    خواندنش براي تو مشكل نيست، عشق من !

    زندگي‌ام

    از روزي آغاز شد

    كه دل به تو دادم!


    قاصدک های خوش خبر

    برگ های هزار رنگ

    باد های سرگردان

    و

    باران ...



    پاییز آمد

    برگ ریزان پر خاطره

    قاصدک هایش خبر تو را به من رسانده بودند

    برگ هایش،

    تو را میخواندند برایم

    حتی در سقوطشان،

    بادهایش عطر تو را به ارمغان می آوردند

    و

    بارانش ،

    بارانی که تو را به من هدیه کرد

    تو که خود زیباتر از

    معنای بارانی...



    آری من عاشق این برگ ریزان هزار رنگم

    چون با شروعش

    حلول عشق تو را برایم تداعی ساخت

    روزی که معنای زندگی ام را یافتم

    بر تو ای معنای تمام نوشته ها ؛

    و نا نوشته هایم

    ای که نبض زندگی ام در نگاهت نهفته است
    از عشق تو میگویم

    گر بنشینم شبی با شعر

    تا سحر

    یکریز از عشق تو میگویم

    ور بیاید خورشید دامن کشان

    سر برارم بر آسمان

    باز از عشق تو میگویم

    از عشق تو میگویم تا نفس باقیست

    تا زندگی جاریست

    از عشق تو میگویم....


    گــم شــده ام در تو وُ

    پیــدا میشـــوم از تو

    در تـــکرار واژه ی نـــامت

    و هیـــاهـــوی پاکی

    به تــقدس مـــرامت

    دســـتی پـــیدا شــد

    که من ِ من را بردارد

    باخـــود ببرد وُ

    جایش عــشق وُ چـــشم تورا

    بـــگذارد

    گم شــده ام در تـو و ُ

    پـــیدا مــیشوم از تــو

    تـــو مـــرا بـــاز بــــخوان

    آخ که زمــــان تنــــگ ست ...

    در عمقِ شبِ ساکتِ سرد ..

    زیرِ بارشِ ممتدِ درد ..

    می چسبم با دو دستِ خیالِ خویش ..

    به چَنگِ حزینِ دلم ..

    می بندم .. دو چشمِ خسته را ..

    و .. می نوازم تار به تارِ دلم .. را ..

    آرام .. آراااام ..

    و .. نرم نرم .. زمزمه می کنم ..

    نامِ تو را .. به زیرِ لب ..

    و با احساسِ دستِ گرمِ تو .. بر روی شانه ام ..

    ترکِ همه .. سختی .. و .. یا که سردی می کنم ..

    گوش کن .. به نوایِ دلم .. ای یادِ قشنگ ..

    گوش کن که چگونه .. با چنگِ حزینِ خویش ..

    می نوازد برای تو و دلت .. هر چه نغمه یِ شاد ..

    و به یادِ لبخندِ دلنشینِ تو .. مدااااام .. لبخند به لب دارد ..

    گوش کن به نغمه هایِ شادِ دلم .. در دلِ سکوتِ شب ..

    گوش کن ..

    کمی بمان ..


    قاف» حرف آخر عشق است

    آنجا که نام «تو» آغاز می‌شود

    و قاف حرف اول قلب است

    آنجا که نبض واژه‌های تو دلتنگ می‌شود

    و قاف حرف اول قله است

    آنجا که بادبان غزل‌هات باز می‌شود

    و قاف حرف اول قاصدک است

    آنجا که شعر برای تو پرواز می‌شود

    و قاف حرف اول قبله است

    آنجا که شعر تو آواز می‌شود

    و قاف قاب دلمرده‌ی تنهایی ماست

    آنجا که نام تو بر خاک، راز می‌شود

    و قافِ قسمت تو شاید این باشد:

    چه دیر زخم‌های کهنه‌ی تو باز می‌شود

    و رنج حرف آخر نام توست

    آنجا که مرگِ بغضِ نفس‌هات، شعر می‌شود

    و قاف حرف اول قلب است

    آنجا که یاد تو تکثیر می‌شود


    از جاده خاطره ها

    به سوی من برگرد

    هنوزهیچ کس پا بر جای

    قدم های تو نگذاشته است

    و من گم شده ام

    در راهی متروک بی تو

    میان این همه مه،

    که بازگشت تو را ناممکن کرده است.



    فرشته فراموشی شمشیر یخینش را برافراشت

    بر فرازخاطراتم

    من در سایه ها طلوع کردم، اشفته

    و دیدم که زمین گذشته ام را می مکد.



    چشم هایت چه رنگی داشت؟

    موهایت مجعد بود یا لخت؟

    گامهایت سنگین بود یا چون

    گامهای رقصنده ای اهنگین و سبک؟



    نمی دانم.به خودم نگاه می کنم و تو را نمی بینم.

    از تو خالی شده ام.

    و تنها چیزی که از تو دارم

    باوری شوم است:هیچ چیز دوام نمی اورد.



    دلم می خواست باز می یافتمت

    با تمام درخششی که روزگاری در تو بود:

    می خواهم باز یابمت و حک کنم تو را تا ابد

    با چهره ای که داشتی بر ضمیر خاطره ام.



    دیگر نمی توانم ادامه دهم

    اگر برنگردی از جاده ابی رنگ خاطره ها

    و پاک نکنی تمام این فاصله را

    با ،اشک ،آواز و باران بوسه ها.


    به دیدارم بیا هر شب

    در این تنهایی تاریک و تنهای خدا مانند

    دلم تنگ است

    بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند

    شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

    دلم تنگ است

    بیا بنگر؛ چه غمگین و غریبانه در این ایوان سر پوشیده؛

    وین تالاب مالامال

    دلی خوش کرده ام

    با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

    شب افتاده است و...
    گویند همه ی آدمها در دنیا گمشده ای دارند

    و برای پیدا کردن گم شده هاشان باید هجرت کنند .

    ای گمشده ی آسمانی من ،

    برای پیدا کردنت بار سفر را بسته ام .

    می دانم راهم بسی طولانی و پر فراز و نشیب است

    اما من آماده ام !

    چرا که بی تو محو شدن ذره دره ی خود را می بینم .

    آری من آماده ام !

    آماده ی هجرت از خود !

    از خود هجرت می کنم تا به تو برسم و جاودانگی را در آغوش بگیرم .

    راهی بس طولانی پیش رو دارم . با چشمان منتظرت امیدم بخش !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا