من ... جوان مردهام .
خیلی جوان ...
می میری وقتی دلخوشی نداشته باشی ؛
آرزو نداشته باشی .
وقتی یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی .
وقتی رویاها چهار خانه می شوند...
انگار زندگی را از پشتِ پنجره میبینی .
می میری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت .
برایت ویتامین تجویز می کنند و آرام بخش
به جایِ آفتاب ،
به جایِ آبیِ آسمان ،
به جایِ کمی آغوش باز ،
به جایِ صحبت از پرنده .
تازگیها کشف کرده ام مثل من زیاد هستند
آنهایی که از روشنی ِ جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند
تو میفهمی
ما دیوانه نیستیم
ما فقط جوان مرده ایم ...
" نیکی فیروزکوهی "