mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ختم قرآن برای سلامتی یکی از بچه های گل و مهربون باشگاه

    به یاد داشته باش ! خدا در دستیست که به یاری می گیری ، در قلبیست که شاد می کنی در لبخندیست که به لب مینشانی خدا در عطر خوش نانیست ، که به دیگری می دهی ، درجشن و سروریست که برای دیگران بپا می کنی ، و آنجاست که عهد میبندی و عمل می کنی !...
    امشب
    دیوانگی در من بالا زده
    نه سکوت
    نه موسیقی
    نه حتی سیگار...هیچ چیز و هیچ چیز
    این دیوانگی را تسکین نمیدهد
    جز عطر تنت لعنتی
    خدایـــــــــــا!!

    خط و نشان دوزخــــــت را برایـــــــــم نــــکش!

    جهنم تــــر از نبــــــــودنش

    جایـــــــی سراغ نــــدارم
    ســــه راه بیشتـــر نـــــداری:

    بـــــا مــــن باشــــــــــــی..

    یا بــــــا تـــــو بـــــاشــــــم...

    یا تـــــوافـــق کـــــــنیـــم کـــه بـــاهــــم بـــاشیـــــــم...

    با دلی غرق سرور


    غرق از مهر

    جدا از دیروز

    با تو ای همدم هر خاطره ام

    کوله ام را بستم

    تکه ای شوق

    کمی هم احساس

    در کنارش سبدی خالی و کوچک که در آن

    با هم از باغچه ی این لحظات

    گلی از جنس وفا

    برچینیم

    کاشکی خاطره ای خوش

    بشودهمسفر ما


    من نمیدانم

    کدام نگاه.. کدام جاده.. کدام حرف.. کدام صدا.. کدام رفتار.. کدام نبودن..

    کدام خواستن.. کدام بودن.. کدام واژه.. کدام نخواستن.. کدام دوستت دارم..

    کدام… تو را از من گرفت… ولی! من میدانم! دلم تا همیشه در وسط ترین نقطه ی زندگیت جا مانده است…

    جایی بین خواستن و نخواستن.. جایی بین بودن و نبودنجایی بین رفتن و نرفتن.. جایی بین……. این نقطه‌های خالی …
    کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم؛

    مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند؛

    و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم؛

    بعد می فهمیم که خیلی دیر شده ...!
    همهه چی ارومه.... همه چقد خوشبختن..... و شادی من واسه خوشبختی بقیس..... دنیا که زیبا بشه منم بی نصیب نمی مونم
    کشف ژنی که کمک می کند تا خاطرات بد را فراموش کنیم


    آغاز فصل حساسیت، عطسه، آویزانی دماغ
    یادآوری وحشت از شروع درس و مشق، آنفولانزا، پنی‌سیلین
    خاطراتی که باید فراموش شود و نمی‌شود، فکر، خیال
    و هزاران پدیده‌ی قشنگ دیگر مبارک باد !
    باران که میبارد

    به سرم میزند!

    شال میبندم

    قدم میزنم....

    منتظر می ایستم!

    زل میزنم ، راه میروم

    گاهی با خودم حرف میزنم

    شعر میگویم...

    عاشقانه...

    عاشقانه های بی مخاطب!

    نمیدانم از باران است

    یا از تنهـــــایی...!
    باورت بشود یا نه ... !؟

    روزی می رسد ؛که دلت برای هیچ کس ،به اندازه من تنگ نخواهد شد !

    برای نگاه کردنم ، خندیدنم ،اذیت کردنم ....

    برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی !

    روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود ....

    می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد ... !!
    تو خودت را نشان بده و بگو که عاشقی !

    چرا سکوت کرده ای؟ چرا حرفی نمیزنی ؟ درد دلت را بگو؟

    حالا نوبت تو است که عشقت را به من و همگان نشان دهی !

    بگو که چقدر مرا دوست داری ، بگو مرا برای چه میخواهی ؟

    من تو را درک کردم ، حالا نوبت تو است که

    مرا درک کنی و بفهمی که در قلب من چه میگذرد!

    این تنی که میبینی روح من است ، تن من در راه عشق از روحم جدا شده!

    من که ماندم و ساختم با تو و در غم عشقت سوختم ، حالا نوبت تو است ...

    حالا نوبت تو است که در مقابل سرنوشت بایستی و ثابت کنی که تنها مرا میخواهی!

    حالا نوبت تو است که نامم را فریاد بزنی و بگویی که تنها به عشق من زنده ای !

    حالا نوبت من است که سکوت کنم و تو پاسخ سکوتم را به قلبم بدهی !

    من که هر چه گفتی ، گفتم به روی چشمهایم ، هر چه اشکم را در آوردی گفتم

    فدای یک تار موهات ، هر چه مرا سرزنش کردی ، گفتم مرا ببخش عزیزم !

    حالا نوبت تو است ، که به من محبت کنی و عشق بورزی !

    حالا نوبت تو است که معنای عاشق بودن و عاشق ماندن را به من بیاموزی!
    پاییز زیبا و عروس فصل هاست
    برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست
    خش خش برگ و نسیم باد را بی انتهاست
    هرچه خواهی آرزو کن ُ فصل فصل قصه هاست . . .

    رسیدن پادشاه فصل ها "پاییز " مبارک
    "
    من را نفسش می خواند
    اما نمی دانم چـــــرا
    وقتی مرا ترک کرد

    بی نفس …

    هرگز نمرد … !
    آیا دیده اید انسانی بی نفس زنده بمـــــاند … ؟!



    روزگار عـجـیـبـے شدهـ פـالـا בیگـه بـه جـای هـمــہ چـے آرومـه

    بـایـבبـگـم هـمــہ چـے בاغـونـه (!)

    .

    روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود.. روي تابلو خوانده مي شد: «من کور هستم لطفا کمک کنيد.» روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت؛ نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد، تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
    مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم؛ لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
    « امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا