رسيديم
بدانجا که چشم خدا منتظر ما بود
و صداي ساز بود و پنجره
و خانهي کاهگلي و من
تو و خدا
ترانه و شعر
هزار شب گذشت
و من پر تنهاييم را تکاندم
بادي وزيدن گرفت
بغضم رها شد
و همدم باد و باران شدم
خوابم برد
خواب پرواز ديدم
و خورشيد
که مرا در آغوش گرفت
و تب کردم
فرياد برآوردم اما
صدايم درنمي آمد
چشم که باز کردم
سايهسار شب روبرويم بود
مهتاب به من چشم دوخته بود
گفت هذيان مي گويي
تب داري
گفتم شايد دلهره تبدارم کرده باشد
مهتاب خنديد
دستي به گونهام کشيد
و بغضم را با خود برد به آسمان
و من آرام آرام به خواب رفتم
و سپيده دم که از خواب پريدم
هوا باراني بود و گونههاي سپيدهدم خيس
بدانجا که چشم خدا منتظر ما بود
و صداي ساز بود و پنجره
و خانهي کاهگلي و من
تو و خدا
ترانه و شعر
هزار شب گذشت
و من پر تنهاييم را تکاندم
بادي وزيدن گرفت
بغضم رها شد
و همدم باد و باران شدم
خوابم برد
خواب پرواز ديدم
و خورشيد
که مرا در آغوش گرفت
و تب کردم
فرياد برآوردم اما
صدايم درنمي آمد
چشم که باز کردم
سايهسار شب روبرويم بود
مهتاب به من چشم دوخته بود
گفت هذيان مي گويي
تب داري
گفتم شايد دلهره تبدارم کرده باشد
مهتاب خنديد
دستي به گونهام کشيد
و بغضم را با خود برد به آسمان
و من آرام آرام به خواب رفتم
و سپيده دم که از خواب پريدم
هوا باراني بود و گونههاي سپيدهدم خيس