mahsa jo0on
پسندها
1,139

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ﻧﺎﺯﯼ : ﺑﯿﺎ ﺯﯾﺮ ﭼﺘﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺧﯿﺴﺖ ﻧﮑﻨﻪ
    ﻣﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺁﺗﯿﺸﻮ ﮐﺸﻒ ﺑﮑﻨﻪ
     ﻭ ﻗﺸﻨﮕﺘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ
     ﯾﺎﺩﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻮﺟﻪ ﺭﺍ
     ﺗﻮ ﺗﺎﺑﻪ ﻫﺎ ﺳﺮﺥ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﺭﻩ
    ﺭﺍﺳﯽ ﺭﺍﺳﯽ ؟ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ
     ﺍﮔﻪ ﮔﻮﺟﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪﺍﻧﺸﻪ
     ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﺮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ؟
     ﻣﻦ : ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺎﺯﯼ
    ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍ ﺗﺰ ﻣﯽ ﺩﻥ ﺗﺎ ﺗﺎﺑﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ
     ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻫﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
     ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﺮ
    ﻟﺒﺎﺳﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻠﻬﻠﻪ
    ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ
    ﻧﺎﺯﯼ : ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻟﻮﺑﯿﺘﻞ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﻣﻮ
    ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ
     ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻭﺗﻮ
     ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺛﺒﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ
     ﻣﻦ : ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
    ﺁﺏ ﻫﺎ ﻟﻨﺰ ﻣﻮﺭﺏ ﺩﺍﺭﻧﺪ
    ﺁﺩﻣﻮ ﻭﺍﺭﻭﻭﻧﻪ ﺛﺒﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
    ﻋﮑﺴﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﺁﺏ ﺑﺮﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ
    ﻧﺎﺯﯼ : ﺭﻧﮕﯽ ﯾﺎ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ؟
    ﻣﻦ : ﻣﻦ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺳﻔﯿﺪ
     ﻧﺎﺯﯼ : ﺁﺗﯿﺶ ﭼﯽ ؟ ﺗﻮ ﺁﺑﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺷﻦ ﺁﺗﯿﺸﺎ
    ﻣﻦ : ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﻭﺍﻟﻠﻪ
    ﭼﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﺪﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ
    ﻧﺎﺯﯼ : ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﺘﺮ ﺭﻭ ﺳﺎﺧﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ
    ﻣﻦ : ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻣﻦ ‚ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ
    بههههههههههههههههههههههه
    چه عجب افتخار دادی
    ممنون واسه عکس
    در کوچه های تنهایی هزار بار قدم زدم/فکر کردم/به خودم گفتم باز/از او فرشته ای بساز/اما نشد/پاکی می خواستم/زلالی می خواستم/یکرنگی می خواستم/تا بسازم/آنچه او نداشت/او راه را در بیراهه های شهر شلوغ گم کرده بود/گمشده ای که به همه راه نشان می داد/دیو گونه/شیشه ی عمر خود را غرور می دانست/که شکستنش برای او مرگ بود/او دیواری ساخته بود از دروغ/و سقفی از ریا/و پنجره ای رو به تاریکی/غافل از روزی که این سقف بر سرش خراب می شود/و آن روز مرگ نیز ناجی نیست/او از هر قبیله ایست که با هر لبخند/در ذهن خود/طناب دار تو را می بافند/و از سادگیت نقاب می سازند/تا در قلب تو/خدای گونه بنشینند/و عاشقانه/مرگ را به تو تقدیم کنند/آن روز که فلک مرا به دار می کشید/پرنده ای دیدم/ که اوج پروازش شکستن بود...
    فرشته ها وجود دارند اما بعضی وقتا چون بال ندارن،ما بهشون میگیم دوست!
    میخواهم برگردم ب دوران کودکی....ان زمانها ک بدر تنها قهرمان بود...عشق تنها در اغوش مادر خلاصه میشد...بالاترین نقطه ی زمین شانه های بدر بود...تنها دردم زانو های زخمی ام بودند...تنها چیزی ک میشکست اسباب بازی هایم بود...و معنای خداحافظ تا فردا بود
    خدایا مست باید شد
    من زهوشیاری گریزانم
    من نمیدانم چرا وقت بیداری دلم میگیرد
    یا که با چشمان باز چرا نمیبینم کسی دست تنهایی مرا میگیرد
    مست اگر باشم و خواب
    یار از پرده برون می آید
    باز شکوفا میکند لبهای مرا با خنده ای از سر شوق
    یا که در آسمان دلم پرتوی از یک ستاره میشود
    خدایا مستیم ده
    از بامداد خمارش نمیترسم
    آن به این می ارزد که لحظاتی غرق در عشق و شادی باشم
    سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
    من را انتخاب کرد ...
    دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
    به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
    سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
    مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
    خشک شدم ..
    بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
    ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
    ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود
    قربون مهسا جونم برم ک هوای تا÷یکمو داره
    حکمتشو بعدا میگم
    بزا یه چن فرم دعوت کنم تا حذف نشده !!
    سلام مهسا جون تاپیک اخرمو ببین
    شاید ناخوشایند باشه
    اما دوس دارم نظرتو بدونم برام مهمه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا