زندگی را نخواهیم فهمید اگر:
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم
و جرات زندگی بهتر داشتن را لب طاقچه به فراموشی بسپاریم
فقط به این خاطر که در گذشته...
یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند
که حتما حکمتی در اجابت نشدن آنها بوده است
سرت را انداختی رفتی،
نگفتی نان و نمک خورده ایم آن همه با هم، نگفتی قول و قرار گذاشته ایم آن همه با هم، نگفتی هنوز آن همه انگور و بادام و رز که کاشته ایم به بار نرسیده، نگفتی هنوز هیچ کدام از کلاغ ها یه خانه هایشان نرسیده اند، نگفتی پشت پنجره ها دیو پیدا می شود هنوز، نگفتی همین جوری که نمی شود!؛ تو هیچ چیز نگفتی...، تو فقط سرت را انداختی و تمام دست هات را ریختی توی چمدانی، و دست و پای من به زمان گیر کرد!
بعد آن قدر بزرگ شدی که برای خودت یک روز عشق را حل کردی، یک روز عقل را، یک روز زندگی را، یک روز خدا را...، یک روز هم می خندی آخرش به تمام نان و نمک ها، به تمام قول و قرار ها!... همین طوری اگر بزرگ تر بشوی، پیش تر بروی، خودت یکی از همان دیو ها می شوی یک روز،... و بعد من هیچ کس را ندارم که بغلم کند، وقتی آن همه ترسیده ام از تو!
سلام
خوب هستین؟
خواهش می کنم، این لطف شماس که هم عکس ها و هم متن ها رو فوق العاده میبینین...ممنونم.
ببخشید، جایی بودم که نت درب و داغونی داشتم...انگار متن های شما و آوا خانوم اون روز ارسال نشدن...شرمنده فت و فراوون+