می آیند و می روند آدم ها
با خود به یغما می برند باورهایم را
می برند آن منِ سابق را
آن منِ ساده خوش باور را
آن منی که خوب بود ، چشم هایش برق داشت
در وهمِ شیرین خیالش رویایی در سر داشت!
آن منی که منِ اکنون نبود
اینچنین مغموم و بدبین نبود
دنیا معمایی پیچیده نبود
آسمانش آفتاب داشت،
روشن بود ، گرم بود ، هرروز امیدی بود!
دلتنگ منم میشوم گهگاهی
جا گذاشتهامش حوالی این دو راهی
ای منم ، راه گم نکرده ای؟!
سری بزن ، گاهی حالی ، احوالی ..!