خاطرات را باید سطل سطل...
از چاه زندگی بیرون کشید...
خاطرات نه سر دارند و نه ته...
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند!
میرسند...
گاهی وسط یک فکر...
گاهی وسط یک خیابان...
سردت می کنند...داغت می کنند...
رگ خوابت را بلدند... زمینت می زنند!
خاطرات تمام نمی شوند...
تمامت می کنند
به گمانم انتظارهمين باشد
با وسواسى خاص بارها موهايت را شانه كنى
عطرى كه دوست داشت را بزنى
شاخه گلى بخرى
ودرهمان خيابان معروف منتظربمانى!
و مثل هميشه
نيايد كه نيايد
دلم هوايت را مي کند
و من
بــــــــــــــــاز هم
"شرمنده ا ش" مي شوم....
بــــــــراے همہ پــــــــاییز با مهــــــــر شروع میشه
امــــــــا پــــــــاییز زنـدگے مــــــــن
جــــــــایے شروع شــــــــد ڪـه مهر تــــــــو تموم شــــــــد. . . .
تقویم ها را بی خیال ....!
آنها عادت دارند هر چیز را بنویسند .....
تقویم ها را بی خیال ...
هر جور حساب کنی چیزی کم است....!
من حتی این روزها به عبور درست روزها مشکوکم...
امسال بری تولدم شمع 100سالگی بگیر ...!!!!!
با این همه خستگی بعید است تنها 3 دهه زندگی کرده باشم....!!!!
این روزها من هستم ....
و حالی که خوب است....
فقط کمی غصه ها کشدارشده است...!
و من فقط کمی بیشتر از کمی خسته ....
خسته تر از آنم که فکر می کنی...
آن روز که می رفتی بهار بود ...
امروز تنها سایه ای شبیه پاییز است...!
b/