من از خودم دلگیرم و از حرفها و دلتنگی هایم و از بی قراری های همیشگی از این حرفهای تكراری كه نه من از حرفهای تازه ، دلگیرم نمی دانم كه ذهن من چرا اینگونه تنها است كه انگار عالمی دارد و دیگر حرفهای كهنه هم تازه می گردند و بیزارم نه از دنیای رنگارنگ انسانها كه از دنیای یكرنگ نفسهایم و از ثانیه های یكسان گذشتن ها كه دلتنگم زِ هجرت نه من از رسیدن های دیر هنگام ، دلتنگم