روز اول با خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما.....
بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم آن من دیوانه عاصی در درونم های هوی میکرد مشت بر دیوارها میکوفت روزی را جستجو میکرد میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را ،شرمگین میخواندمش بدخیش از چه بیهوده گریانی در میان گریه مینالید
دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم:cry
بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندان بان خود بودم آن من دیوانه عاصی در درونم های هوی میکرد مشت بر دیوارها میکوفت روزی را جستجو میکرد میشنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را ،شرمگین میخواندمش بدخیش از چه بیهوده گریانی در میان گریه مینالید
دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم مینشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم:cry