روز اول با خودم گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز ميگفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت امااااا
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا ميكشت
باز زندانبان خود بودم
آن من ديوانه ي عاصي
در درونم هاي و هوي ميكرد
مشت بر ديوارها ميكوفت
روزني را جستجو ميكرد
ميشنيدم نيمه شب در خواب
هاي هاي گريه هايش را
در صدايم گوش ميكردم
درد سيال صدايش را
شرمگين ميخواندش بر خويش
از چه بيهوده گرياني؟!
در ميان گريه ميناليد
دوستش دارم نميداني؟
روزها رفتند و من ديگر خود نميدانم كدامينم
آن منه سر سخت مغرورم
يا منه مغلوب ديرينه ام؟!
بگذرم گر از سره پيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مينشينم شايد او آمد
عاقبت روزي به ديدارم...