ری يادم امد...سالها بود می انديشيدم.....
اينهمه غم ز کجا پيدا شد.....ناگهان ...؟!
يادم امد.......رويا ها به روی دوشم سنگينی ميکرد..
خسته بودم از اينهمه رويای تلخ... نا فرجام....
ياری ام کردی تو.......فصل پاييز و شب باران بود........
راه نشانم دادی....
گفتی از خاطر دريا بگذر
پشت دريای خيال به جزيره ميرسی
تا رسيدی انجا.....رويا ها را بر سر راه جزيره بنشان.....خود برگرد!!!
....تنها....! من
رفتم ... رسيدم...نشاندم...امدم.....!
رويا هايم را به امان جزيره رها کردم....همان کار که تو گفتی....چه بد کردم.........
نه يکبار.......
هزار بار رفتم و رسيدم و نشاندم و امدم.......!
و تو هر بار غريبانه تر از اغاز......نگاهم کردی.....
و تو شايد به صداقت زدگی های دلم خنديدی......