اگر تو فارغی از حال دوستان یارا................
........فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش..........
......بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم...........
..........به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی..........
................چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش..........
..............مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد.............
.................خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت......
.......چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی...........
...........حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری..............
................ نگاه مینکنی آب چشم پیدا را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش..........

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم...........

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی..........

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش..........

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد.............

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت......

کسی ملامت وامق کند به نادانی...........

گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری..............
