چه صادقانه اعتراف می کنی!
یكي از فانتزيام اينه كه يه پيرمرد پولدار تصادف كنه من برسونمش بيمارستان و نجاتش بدم اونم با بچه هاش مشكل داشته باشه تمام زندگيش به نام من بزنه و بميره .وقتي بچه هاش منو پيدا ميكنن كه پولا بگيرن همه چيز بندازم جلوشون بگم برداريد نامردها اوني كه با ارزش بود پدرتون بود
داشتیم وسایل انباری رو مرتب می کردیم، مامانم یه مداد رنگی ۲۴ رنگِ قاب فلزی از تو یه کارتن در آورد.
زد زیر خنده گفت: می دونی چیه؟
گفتم: نه!
گفت: این رو خریده بودم هر وقت معدلت ۲۰ شد، بهت بدم، ولی حیف که نشد.
ابتدایی که بودیم نمره هامون رو باید میدادیم اولیامون امضا میکردن….
بعد میگن چرا بین دهه شصتی ها انقد جاعل سند و اینا پیدا شد؟
خو خود اولیا نامحسوس این استعدادو تو وجودمون شکوفا کردن!