راه مي روم! . . . راه مي روم
بر روي علفهاي اشك آلوده راه مي روم
و من شايد
هرگز ندانستم
كه سپيده از كدام طرف بر سياهي خواهد تابيد
مرز تاريكي
بعد از خورشيد
نهايت آرزوي گليست كه رويايش را نارس چيد
و من در تنهايي خودم به دور دست خيره شدم
بر صخره اي سخت
به نرمي سحر فكر كردم
او را ديريست كه ميشناسم
او مانند مهرباني، در مادر نوسان مي كرد
او مانند صبر پدر، در روياهايم تار مي تنيد
و من هرگز ندانستم
اوست كه در من رخنه كرده!