بجایی میرسی که به ان می گویند تنگنا دوست داری فریاد بزنی نه از دست خودت و تنهایی ها و بی کسی ها و نداشته ها.برای اینها کار از فریاد گذشته حتی از بغض هم انورتر برای اینها تنها سکوت میکنی و بس.پس برای چیز دیگر دوست داری فریادی بزنی تا اسمان بشکافد و گوش ناشنوایان بشنود.به دیگران که می نگری و می خواهیی کاری کنی و نمی توانی می خواهی پیله ها را پروانه کنی و میبینی بی تابند و بی قرار تا پروانه شوند تا زیبا شوند تا دیده شوند تا دوست داشته شوند . وقتی میبینی زودتر از همیشه پیله ها را باز می کنند و در خلوت که باید تاب نمی اورند. می مانی و فریاد میزنی اما ره بجایی نمی بری و از عاقبت پروانه ها و این بازی سرد روزگا که به سرشان و ندانم کاریشان می اورد می رنجی و می رنجی و می رنجی رنگ ها را که میبینی و شاید چند رنگی های عده ای را از خوت می پرسی ؟ من ساده ام خدایاااا یا دیگران پیچیده دوست نداری هم قدمشان باشی . می خواهی خودت باشی و در خلئت خودت صعود کنی اما... باز ....................