دیوارشیشه (تا لعنتی دست نگه دار من دیگه دوستش ندارم.
اما قلبم هنوز دیوانه تر از آن بود که به سخنانمن گوش دهد. باز هم نگاهش کردم. قامت بلندش در کنار سایه هایی که در مقابلش رویجاده سنگچین افتاده بود کوچکتر به نظر می رسید. بر خلاف من ترجیح داد راه را ازهمان جاده سنگچین به سمت کلبه ادامه دهد. پس می توانستم او را با نگاهم تا نزدیکیکلبه همراهی کنم. نزدیک کلبه رسیده بود که از دیدگانم محو شد. درست تا زمانی کهسایه ای تاریک بود به او می نگریستم با قلبم در ستیز بودم. تپش آن نکته ای را به منگوشزد می کرد که من از باور آن بیم داشتم. آن شب، شب سختی بر من گذشت اما بالاخره تمام شد.)
رخساره (تا کسی در زد و بعد از مکث کوتاهی وارد شد همون خانم میان سال بود.تمام فکرم رو به کارم دادم مثل همیشه سعی کردم آروم و مطمئن صحبت کنم.برای فکر کردن به رهام و مشکلش امشب تا صبح وقت داشتم ولی الان وقت من مختص مراجعینم بود کسانی که به من نیاز داشتن تا به آرامش برسن........)