عســـل
پسندها
623

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ﮔﺎهی کسی ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ نمی فهمد ...
    ﮔﺎهی کسی ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ نمی فهمیم ...
    مردی جوان در راهروي بيمارستان ايستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود . مرد نفسش را در سينه حبس مي کند . دکتر به سمت او مي رود مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم . اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده . ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم . بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روي تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو برداشتیم ؛ مرد سرش گيج می رود و چشمانش سياهی می رود . با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و ...
    دکتر: هه !! شوخی کردم ، زنت همون اولش مرد ؟ !!!
    دلم می خواهد

    زندگی ام را

    موقت بدهم دست یک آدم دیگر

    بگویم تو بازی کن

    تا من برگردم نبآزیآ

    آدم ها لالت می کنند...

    بعد هی می پرسند:

    چرا حرف نمی زنی؟!...

    و این خنده دار ترین نمایشنامه ی دنیاست..!
    بوی گند خیانت تماتم شهر را فرا گرفته...مردان چشم چران،زن های خائن پسرهای شهوتی و دختران پول پرست...پس چه شد!؟
    چیدن یک سیب و این همه تقاص!؟
    بیچاره آدمیت...
    بعضی وقتها فکر می کنم شیطان حق داشت سجده نکرد...!!!
    به هر چه نـــگاه كــردم
    رفت
    برگ ريــخت
    رود گــذشـت
    بـــــاد رفــت
    تنها تــويي كـه نـمي روي
    تـــو
    كه بــه خاطــرت
    هــمـه رفــتنـد ...
    هــر ثـانـیـه از " لـبخـنـدت " را ...

    سـال هـا تـماشـا مـیـ کـنم ؛

    و تو ...

    در هــر " ثــانـیـه "

    ســال ها می خندی .


    حـواسم را پـرت کرده اے

    آنقـدر دور که دیگـر، یـادم

    نیست تـو رفتـه اے

    و من حواسـم نیست!
    باران که می آید

    به خودت میرسی

    عطر تلخ بویت را میزنی و سر قرار میروی !

    امروز زیر باران جشن است

    او دلبری میکند و تو مدام نـــازش را میخری !

    دستش را محکم میگیری . . .

    آرام در آغوشت محوش میکنی

    و او گرم میشود از این همه احساس . . .

    او هم دزدکی نــگاهت میکند ، دختر است دیگر !

    و برایت لبخند میزند

    لبخندی به کوچکی و شیرینی قند !

    و آن جاست که قند در دلت آب میشود . . .

    او میشود تمام آرامــشت . . .

    و تو میشوی پـــناهگاهـش . . .

    به راستی که جشن زیبایی خواهد بود در زیر قطرات بلورین باران . . .
    جهان سوم جایی است.ک پشت ماشینت بنویسی:یا رقیه....یا زینب... بعد با همون ماشین بیوفتی دنبال آرمیتا و پارمیدا...
    پینکیو کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یادت بخیر.....................
    اینجا هر روز " دماغ ها "کوچکتر میشوند و "دروغ ها "بزرگتر...............
    مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن،
    زمان تشیع و تدفینم گریه نکن،
    زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن؛
    فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را
    شهید سعید زقاقی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا