سوگل 2
پسندها
75

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • باد می وزد ...

    هراسان به این سو و آن سو می روم

    به دنبال هویتم ...

    در میان آسمان و زمین

    معلق مانده ام و نمی دانم

    میان شاخ و برگ کدام درخت آنرا خواهم یافت !

    می خواهم خودم باشم ...

    و امروز حتی

    باد نیز این اجازه را به من نمی دهد ...!
    سلام خوبی
    رسیدن بخیر
    خوشحالم که بهت خوش گذشته
    امیدوارم همیشه دلت شاد و پر باشه از خدا
    سلام:gol:
    مرسي ساراجون
    كجايي تو؟ دلم برات تنگ شده بود...:heart:
    شب بخیر فلن

    سایت کانون قرآن و گفتمان دینی هم عضو شدم

    فلنی، موفق باشین
    آره گذاشتم :D

    تمام رخ البته نه، نیم رخ گذاشتم :D

    همش به آواتارت نیگا میکنم
    خودت کشیدیش ؟
    نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
    خوووووووووووووووبی ؟

    چه خبرااا ؟ الان اومدم پیام بدم دیدم هستی، چه خبرااا ؟‌چیکارا میکنی ؟
    [IMG] [IMG] [IMG]


    می دانم می خواهی رها شوی ...

    این روزها همه در فکر پرواز، پرپر می زنند !

    من هم می خواستم رها شوم ...

    دوبال هم داشتم ...

    پرواز را هم آموخته بودم !

    برای پر کشیدن بهانه ها داشتم ...

    اما هنوز پايبند زمینم ...

    من اهل خاکم !

    .

    .

    .

    و همچنان مي خواهم از زمین اوج بگیرم و رها شوم ...!


    غروب ها

    در فکر طلوع رفته ایم ...

    و طلوع فردا

    در فکر به اینکه

    شاید

    غروب دیروز

    را باید

    زندگی می کردیم ...!


    قامت می بندم بر روی سجاده ایی که هر روز به انتظار وصلش پهن می شود و آغاز می کنم همان زمزمه های همیشگی را ...

    و هر بار که می خواهم خود را جاری ببینم در لذت حضورش ، شرمنده می شوم از تک تک کردارهایی که جز ندامت حاصلی ندارد !

    نمی دانم شاید هیچ گاه نرسم به آن جایی که حق بندگی ام و حق خداوندی اش را به جا بیاورم ...!


    صدای شرشر باران و شیشه ی بخار گرفته ی اتاق ...

    بسوی پنجره می روم بازش می کنم، چشمانم را می بندم ...

    دستم را بیرون می برم تا حس باران بر تمامی وجودم لبریز شود ...

    اکنون چشمانم را گشوده ام ...

    فرشته ایی همراه با قطره ی باران بر دستم نشسته است ...

    پرسیدم حیف است از این همراهی و بر زمین نشستن و زیر دست و پا ماندن !

    گفت : من فقط یک همراهم برای رساندن قطره ی باران و دوباره باز خواهم گشت ...

    بسوی آسمان برای همراهی قطره ایی دیگر و بارانی دیگر ...

    گفت و ... پر کشید !

    با خود اندیشیدم : پس من هم ...


    مهتاب
    عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
    گردی نستردیم و غباری ننشاندیم
    هر جا گذری غلغله شادی و شور است
    ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
    عیدت مبارک
    نشسته ام سـر راهـت بیا بیا گــل نـرگـس

    در آرزوی نـگـاهــت بیا بیا گــل نـرگــس

    که تـا مــگـر نـگــرم روی دلــربـای تــو را

    همـاره چشـم به راهـم بیا بیا گــل نـرگـس
    —————————————-
    عید را به شما و خانواده محترمتان تبریک عرض می کنم
    صحبتی شد كه خدا باب نجاتی بفرست
    تلخی ذائقه را شاخه نباتی بفرست
    می رسد با علم سبز امامت بر دوش
    از چه خاموش نشستی صلواتی بفرست
    میلاد منجی عالم بشریت مبارک.


    ديگر ترنم باران هم

    نمي تواند

    مرهم درد شود ...

    از كساني مي گويم

    كه تبسم را

    هرگز آيينه اي نبودند ...

    حتي

    به زهر خندي !!!


    وقتي بزرگ مي شوي ديگر نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد! حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني ...
    سلام دوست من با عرض شرمندگی به خاطر اینکه چند وقتی قرائت قران به خاطر من جزء جدیدش عقبت افتاده بود
    از امروز جزء جدیدش شروع میکنیم
    منتظر حضورت هستیم
    روی عکس زیر کلیک کنید


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت...آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود...
    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید...
    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
    "این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.من هیچ گاه نمی رسم و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
    و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد...چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی ، رسیده ای!
    و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،و پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛" پاره ای از مرا..."
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور...
    سنگ پشت به راه افتاد و گفت:" رفتن، حتی اگر اندکی؛"و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید...
    سلااااااااااااام سارا جونم:heart:
    ببخشيد كامپيوتر خراب شده بود با گوشيم ميومدم نميشد جواب بدم عزيزم
    يه دنيا ممنون بخاطر پياماي نازت:heart::gol:
    سلااااام
    خوبی ؟

    پس کووشی ؟

    خواستم حالت رو بپرسم :D
    :gol:ختم قرآن کریم ویژه ماه شعبان برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر:gol:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا