منم آن موجه بی آرام و سرکش
که سرگردان به دریای فریبم
با غرور و باشتاب بر سينه نرم آب ديوانه ميخزيدم
در غايت خودخواهي بر انبوه سياهي جز خود نميشنيدم
خروشان و بسته چشم با كوله باري از خشم
ميرفتم از خشم خود دنيا ويرانه سازم
در دفتر زندگي از خود افسانه سازم
اما ز بازي زمون گمراه و غافل بودم