*سهیلا*
پسندها
1,193

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در این بازیگر خانه بزرگ دنیا هرکس طوری بازی میکند که تا هنگام مرگش فرا برسد....موریس مترلینگ
    ---تجربه غالبا نام مستعاری است که بر خطاهای خود میگذاریم

    ---تجربه معلم سخت گیری است اول امتحان میکند سپس درس میدهد

    ---تجربه عبارت از وقایعی که بر ادمی میگذرد نیست بلکه عملکرد اودربرابر وقایع است.

    --تجربه تار وپودی است که تار وپود انرا کلمات تشکیل میدهد الدوس هاکسلی
    خلاصه ببخشيد سهيلا خانم

    من يه مدت دسترسي به نت درست وحسابي نداشتم ونميتونستم پيام بدم
    eee پس خداروشکر زیاد چیز نیستیم که از خودمون قطع امید کنیم :D
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/361173-شمادوستان-چند-درصد-از-طب-هاي-مكمل-طب-سوزني-وسنتي-استفاده-ميكنيد؟حتما-بيايد?p=4881167#post4881167
    یه عالمه خیلی کمه،بگو دوست دارم بیشتر از همه ......... :D
    خب لهجه شیرین شیرازی داشت
    اما زبونش که فارسی بود و میشد فهمید چی میگه
    فقط باید چندین بار گوش بدی تا دقیق حساب دستت بیاد :D
    سلام سهیلای عزیزم. خوبی؟ سال نو تو هم مبارک. سلامت و پیروز باشی دخترم.
    ممنون............این شعری که فرستادید محسن نامجو خونده خیلی دوسش داشتم:gol:
    یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور....کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
    ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن....وین سر شوریده باز اید به سامان غم مخور
    گربهارعمر باشد باز بر تخت چمن....چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
    دور گردون گر دو روزی برمراد ما نرفت....دایما یکسان نباشدحال دوران غم مخور
    هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب...باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
    ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند...چون تورا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
    در بیابان گر بهشوق کعبه خواهی زد قدم...سرزنش گر کند خار مغیلان غم مخور
    گرچه منزل بس خطرناک است ومقصد بس بعید...هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
    حال ما در فرقت جانان وابرام رقیب...جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
    حافظا در گنج فقروخلوت شبهای تار...تا بود وردت دعا ودرس قران غم مخور.
    فقط کافیه یه سری به لیست دوستات بزنی البته هر چند وقت یک بار تا اسم و آواتار دوستات از یادت نره همین
    تن ادمی شریف است به جان ادمیت

    نه همین لباس زیباست نشان ادمیت

    اگر ادمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

    چه میان نقش دیوار و میان ادمیت؟

    خورو خواب و خشم و شهوت شعب است و جهل و ظلمت

    حیوان خبر ندارد زجان ادمیت

    به حقیقت ادمی باش وگرنه مرغ باشد

    که همین سخن بگوید به زبان ادمیت

    مگر ادمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟

    که فرشته ره ندارد به مکان ادمیت

    رسد ادمی به جائی که بجز خدا نبیند

    بنگر که تا چه حد است مکان ادمیت

    طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت

    به درای تا ببینی طیران ادمیت

    نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

    هم از ادمی شنیدم بیان ادمیت
    بعضی حرفها گفتنی ست... بعضی نوشتنی و بعضی هیچکدام این روزها به هیچکدام نزدیکترم ...





    یآدمـ مـی آید میگفتـی حسآبـ مَن از بقیه جدآس
    چقـدر دیـــر منظــورتـ رآ فهــمیــدَمــ
    تو اصـلا مرآ بهـ حسآبـ نمی آوردی .. .




    صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

    بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست


    دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

    ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست


    گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

    ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست


    هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

    بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست


    دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

    روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست


    هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

    تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست


    دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را

    این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست


    هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

    هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست


    کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند


    بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
    بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

    وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست


    هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

    دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست


    می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

    هیهات از این گوشه که معمور نماندست


    وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

    از دولت هجر تو کنون دور نماندست


    نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

    دور از رخت این خسته رنجور نماندست


    صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

    چون صبر توان کرد که مقدور نماندست


    در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

    گو خون جگر ریز که معذور نماندست


    حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

    ماتم زده را داعیه سور نماندست
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا