آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید: بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت . . .
عید مبعث مبارک باد .
خوب بید... تمارض میکردوم نداروم
حالا میگوم جوب ارزون بریماااا
زود بریم تا زود بییم تا نق نزنن روت
مو ژنج میروم شرکت کارام جمع و جور میکونومتونم هرگاه حوصلت شد بیو تا بریم