درک شدن چقدر دلنشین است...
این که گاهی ....
دوستی ٬ همدمی ٬ همراهی باشد که تورا بفهمد...
و بداند که تو همان عشق آرام و صبوری که گاهی بی حوصله
می شود...
داد و فریاد راه می اندازد و همه را به هم می ریزد...
این که کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت
از دلتنگی ست و از سر خستگی...
وبه جای ناراحت شدن و اخم کردن حرفهایت را به دل نگیرد...
وبا محبت آرامت کند...
خوب است که کسی باشد
تورا بپذیرد و کنارت باشد... باهمه بدی ها و بی حوصلگی هایت
و با تمام اعصاب خوردی ها و غرغر زدن هایت ...
و یادش نرود که تو همان خوب همیشگی هستی که...
فقط و فقط کمی خسته شده ای...
زندگی را نخواهیم فهمید اگر:
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم
و جرات زندگی بهتر داشتن را لب طاقچه به فراموشی بسپاریم
فقط به این خاطر که در گذشته...
یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند
که حتما حکمتی در اجابت نشدن آنها بوده است
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسیدو زیر آن برگ یه برگ دیگر و...با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...! اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شدمتوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشدهبلکه کلم مجموعهای از این برگهاست...داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!!ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم وفکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شدهدرحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم...وچقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! زندگی؛ همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.