به كلينيك خدا رفتم تا چكاپ هميشگى ام را انجام دهم
فهميدم بيمارم...
خدافشارخونم راگرفت،
معلوم شد كه لطافتم پايين آمده!
زمانى كه دماى بدنم راسنجيد،
دماسنج 40درجه اضطراب نشان داد.
آزمايش ضربان قلب نشان داد كه به چندين گذرگاه عشق نياز دارم
تنهايى سرخرگهايم رامسدود كرده بود..
وآنهاديگر نمى توانستندبه قلب خالى ام
خون برسانند.
به بخش ارتوپدى رفتم،
چون ديگر نمى توانستم بادوستانم باشم و
آن ها را درآغوش بگيرم.
براثرحسادت زمين خورده بودم وچندين
شكستگى پيداكرده بودم...
خداى مهربان براى همه اين مشكلات به من
مشاوره رايگان داد،
ومن به شكرانه اش تصميم گرفتم
از اين پس تنهااز داروهايى كه دركلمات
راستينش برايم تجويزكرده است استفاده كنم:
هرساعت يك كپسول صبر،يك فنجان برادرى ويك ليوان فروتنى بنوشم.
وزمانى كه به بستر ميروم دوعدد قرص وجدان آسوده مصرف كنم!
جمله نهايى:عيب كاراينجاست كه من"آنچه هستم"رابا"آنچه بايدباشم"اشتباه ميكنم،خيال ميكنم آنچه بايدباشم هستم،درحاليكه آنچه هستم نبايد باشم!
((زنده ياد احمد شاملو))