چشمانم درآستانه ی کدامین ساحل بی دغدغه چلچله ها را نظاره کنند که خود با نگاهی زخمی در سکوتی مرگبارغوطه ورند فانوس ها قایق شکسته ی آرزوها را راهی دریا میکنند ودرواپسین لحظات سایه ای را ثبت می کنند که در پس افق محومی شودستاره ها خمیازه می کشند پنداری لاشه ی ماه را بر دوش می کشند شب از جهش برق خارها روشن است بلبلان دم فرو بسته اندجیرجیرک ها نیستند تا بخوانندآواز بردگی را و طوطیان تا تماشا کنند رقص اسارت را مبادا محض تقلید سردهند آوای حض غربت را هنوز هم دلخوشم به ساحلی مسکون واین آرزو را برای تو به یادگار می گذارم چرا که خود بیشتر درآن تسلی می جویم !هرچند برایم گوری رستاخیز ساخته ای که سنگینی خاکش در یادم تندیسی شده است همانا جای داغ دشنه ای ست که برایم به یادگار گذاشته ای چرا که خود بیشتردر آن تسلی یافته ای !به سرودی روشن می گویمت چونان نارونی بی شاخ و برگ در حصار طوفانی سترگ مهتر بگویمت سوار بر موجی سرگردان بر دل آب وحادثه هاهنوزهم دلخوشم به ساحلی مسکونو این آرزو را برای تو به یادگار می گذارمزنگار که در غایت نکبت به سر می بری
زنهار که در پرتوی نبرد واقبال زخم بر دل بخت می زنی !