دختر معمار
پسندها
1,093

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • معجزه
    سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند.
    پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد.
    سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد.
    قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ريخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
    بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
    جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا دارساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر
    رفت و سکه ها رو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت.
    داروساز جاخورد و گفت چه ميخواهي؟
    دخترک جواب داد برادرم خيلي مريضِ مي خوام معجزه بخرم قيمتش چقدراست؟
    دارو ساز با تعجب پرسيد چي بخري عزيزم!!؟
    دخترک توضيح داد برادر کوچکش چيزي در سرش رفته و بابام مي گويد فقطمعجزه ميتواند او را نجات دهد من هم مي خواهم
    معجزه بخرم قيمتش چقدر است.داروسازگفت:
    متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم.
    تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
    نجات دهندگان می گفتند:
    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
    ممنون!
    گر تو هستی بینوا و بیپناه
    گر تو نداری در هیچ جایی سرپناه
    دختر معمار سازد بهر تو
    سرپناهی از محبت نزد تو....:gol:
    این شعر رو هم همین الان سرودم.....:D
    تقدیم به شما!;)
    سلام !
    بزرگ بودو از اهالي امروز بود
    و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
    و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
    صداش
    به شكل حزن پريشان واقعيت بود
    و پلك هاش
    مسير نبض عناصر را
    به ما نشان داد
    و دست هاش
    هواي صاف سخاوت را
    ورق زد
    و مهرباني را
    به سمت ما كوچاند
    به شكل خلوت خود بود
    و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
    براي آينه تفسير كرد
    و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
    و او به سبك درخت
    ميان عافيت نور منتشر مي شد
    هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
    هميشه رشته صحبت را
    به چفت آب گره مي زد
    براي ما، يك شب
    سجود سبز محبت را
    چنان صريح ادا كرد
    كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
    و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم
    و ابرها ديديم
    كه با چقدر سبد
    براي چيدن يك خوشه بشارت رفت
    ولي نشد
    كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
    و رفت تا لب هيچ
    و پشت حوصله نورها دراز كشيد
    و هيچ فكر نكرد
    كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
    براي خوردن يك سيب
    چقدر تنها مانديم:gol:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا