حــامد
پسندها
8,991

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • با اجازه آقا حامد من برم..
    خیلی خوشحال شدم امروز تو باشگاه دیدمتون
    از شعر و عکس های قشنگتون هم ممنون:gol:
    ایشالا همیشه دلتون این قد با صفا باشه،التماس دعا
    خوب پس خوش می گذره...
    قدر این غذای مامانو بدونیدا !هیچ جا پیدا نمی شه نظیرش..
    پس شما چی کار می کنی؟:D
    روزه شمام قبول باشه
    من افطارم رو 1 ساعت پیش خوردم !


    پسرک
    در سرما
    در خیابان آدامس می فروشد !
    و تو بی اعتنا از کنارش می گذری ...
    او با چشمانش تو را دعا می کند
    و تو او را نفرین !
    و
    چه ساده می شود از کنار زندگی گذشت ...!
    ادامه..
    هیچکس با تو نگفت
    که بزرگی این است
    که بزرگی یعنی:
    ترس از سایۀ یک دوست
    درون شب تار
    ترس تنها شدن و رسوایی
    ترس
    حتی از من
    من که فردای تو ام
    کودکی آخ کجایی که ببینی اینجا،
    از همه رویاها،
    آرزوهای بزرگ
    یک شبح جا مانده
    که دلش سخت گرفتست از این
    عادت شب زدگی.
    کودکی آخ کجایی که بدانی اینجا،
    همه تنها هستند
    همۀ مردم این شهر
    به هم مزنونند.
    همه بر لب لبخند
    لیک
    در دل تردید
    کودکی یادت هست؟!
    تو و من مست بزرگی بودیم
    و نمی دانستیم
    بعد از این رویاها،
    یادمان خواهد رفت.
    بعد ازاین،
    عشق،
    امید،
    یادمان خواهد رفت
    بعد از این ما خودمان را حتی
    یادمان خواهد رفت.
    کاشکی اینهمه اصرار نمی کردی تو،
    پای فهمیدن این حس بزرگی
    که منم پایانش.
    کودکی رفتی و من جا ماندم...
    همه در چون و چرا،
    پشت یک کوهستان
    رفت از خاطره ها.
    چه شد آن کودک بی تاب،
    که دلش وقت طلوع،
    مثل خورشید قشنگ،
    عاری از دشمنی باغچه بود؟!
    آنکه مغرورتر از این خورشید،
    رو به سمت دریا،
    جاری و غافل بود،
    از کویر سر راه.
    کودکی،
    ای همۀ حسرت فریاد زدن،
    یادت هست؟!
    آنهمه آرزوی صبح بلوغ،
    در دل شبها را؟!
    هیچ کس با تو نگفت
    که بزرگی این است
    که بزرگی یعنی:
    رنگ پروانه تمام!
    طرح رویا تعطیل!
    عشق ممنوع
    پرنده ممنوع
    کودکی،
    ای تب ابهام و ترس،
    از دل فرداها،
    یادت هست؟!
    آنهمه دلهره را
    از خیال شبح سرد و غریب
    در دل تاریکی؟!
    ....
    اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که در من مي‌گذرد.
    اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من
    مي‌گذرد.
    اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که چونان دريائي از پولاد و سنگ
    در من مي‌گذرد.

    در گذرگاه ِ نسيم سرودي ديگرگونه آغاز کردم
    در گذرگاه ِ باران سرودي ديگرگونه آغاز کردم
    در گذرگاه ِ سايه سرودي ديگرگونه آغاز کردم.



    نيلوفر و باران در تو بود
    خنجر و فريادي در من،
    فواره و رويا در تو بود
    تالاب و سياهي در من.



    در گذرگاه‌ات سرودي ديگرگونه آغاز کردم.




    من برگ را سرودي کردم
    سر سبزتر ز بيشه



    من موج را سرودي کردم
    پُرنبض‌تر ز انسان



    من عشق را سرودي کردم
    پُرطبل‌تر ز مرگ



    سرسبزتر ز جنگل
    من برگ را سرودي کردم

    پُرتپش‌تر از دل ِ دريا
    من موج را سرودي کردم

    پُرطبل‌تر از حيات
    من مرگ را
    سرودي کردم.

    شاملو


    صدای تیک تیک زمان

    مرا با خود می برد

    و تـــــورا مـــــــی آورد ...

    همه حضـــــــور می شــــــــوی ...

    انگار ثانیـــــــــــــه ها به رقص آمـــــــده اند

    به آهنگ لـحظه هایی که می رونــد ...

    ثانیه ها همیشه می روند

    همیشه می گذرند

    بی درنگ، بی معطـــــــلی !

    انـــگار همیــــــــن دیروز بــــــــــــود

    اما سالـــــــــی گذشــــت ...

    انگار همـــــــــــــــین فرداســـــــت

    که می دانیم، نمی مانیم ...

    و می گذریم !

    به عبور ثانیه ها حساس شو ، لحظه ها بشارت اند ...!


    نرسيس
    نه رفته بودم مسافرت، شمال و مشهد.
    ساوه همون يك بار رفتم اونم ماموريتي ;)
    چه ميكني با ماه رمضون و گرما؟!!!!!!
    خوب خسته نباشید من که همیشه شعری چیزی می بینم یاد شما و این عکس غروب سه شنبه ...میافتم.
    من هم مشغولم ...منتظرم این تابستونم بگذره برم سر درساا.
    سلااااام خوبی؟
    مرسی من خوبم
    کم پیدایید چه قدر...نماز و روزه ها قبول


    ساعت را عقب می کشم ...

    بر می گردم به كودكي ام ...

    زمانی که از ترس دزد

    تاریکی را هم با خود به زیر پتو می کشیدم !

    ولی حالا می فهمم...این تاریکی است که مرا بغل کرده است ...

    الان هم فکر می کنم من زندگی را بغل کرده ام ...

    اما بعد ها خواهم فهمید...که زندگی مرا بغل کرده بود !

    فقط امیدوارم زندگی را هم مثل تاریکی با نور از من بگیرند ...!


    آخر می دانی: من هر وقت زیاد خوشحالم گریه ام می گیرد !

    و من هر وقت دخترک گل فروش را میان نقطه بازی ماشین ها می بینم گریه ام می گیرد ...

    مگر نه اینکه خدا بی نهایت است؟... من شاهدم خود خدا گفت که من تکه ای از اویم !

    شاید ابرها فقط یک خیال کودکانه اند... آبی بزرگ... آبی بزرگی که روزی دخترکی قصد داشت هر وقت بزرگ شد، پنبه ها را از بالای نردبانی که در دور دست های کوچک می گذاشت بچیند ...

    خدا هم آبی بزرگ تر تر است پس یک تکه از آن به اندازه ی بزرگی ابرهاست ...

    یعنی ابرها هم مثل ما آدم ها گریه می کنند ؟!...
    سلام
    خوفی؟
    نظرسنجي سري 5 بهترين آواتار آغاز شد :

    بهترين آواتار را چه كسي دارد ؟ ( سري 5 )

    یه سر بزن;)


    می رویم تا بمانیم ...

    از این دنیا می رویم تا... آنجا بمانیم...

    این همه نعمت داریم... نه برای اینکه بمانیم ...

    برای اینکه پند بگیریم... تا خود را بیابیم !

    نگاه کن به گستره ی هستی... نگاه کن ...

    کجایی....آی انسان... تو که اشرف مخلوقاتی کجایی؟!

    نگاه کن ... به آسمان... به زمین... به آب... به گل و گیاه... نه...به خودت !

    خدا را می بینی؟حس می کنی؟! همه جا هست ...

    با توست ...

    پس با او باش ...!
    مستان سلامت مي‌کنند
    جان را غلامت مي‌کنند
    مستي ز جامت مي‌کنند
    مستان سلامت مي‌کنند

    غوغاي روحاني نگر
    سيلاب طوفاني نگر
    خورشيد رباني نگر
    مستان سلامت مي‌کنند

    آن مير غوغا را بگو
    وان شور و سودا را بگو
    وان سرو خضرا را بگو
    مستان سلامت مي‌کنند

    اي آرزوي آرزو
    اين پرده را بردار ازو
    من کس نمي‌دانم جز او
    مستان سلامت مي‌کنند

    اي ابر خوش باران بيا
    اي مستي ياران بيا
    اي شاه طراران بيا
    مستان سلامت مي‌کنند

    مستان سلامت مي‌کنند
    جان را غلامت مي‌کنند
    مستي ز جامت مي‌کنند
    مستان سلامت مي‌کنند


    پنجره را بازکن!
    چشمانت را به آغوش آبی آسمان بسپار وقطره قطره باران را تنفس کن
    بوی خاک خیس و نمناک...
    ببین!
    صدای پای باران که می آید رودخانه بی قرار ترمی شود وموج هایش درهیاهوی قطرات می شکند!
    ببین!
    قطرات باران سرزده پشت شیشه بخارگرفته ی اتاقت جاخوش می کنند
    وبا کنجکاوی به خلوت تو سرک می کشند
    پنجره را باز کن...
    وبه قطرات نرم باران فرصت بده تا طراوتشان را با کلبه ی خاک گرفته ی ذهنت شریک شوند
    تنهايی ات را فراموش کن وهمگام با قطرات باران نرم نرمک پایین بیا
    بیا وهمراه او به صورت لطیف غنچه ها بوسه بزن وگل هاراازخواب بیدار کن ...
    نترس!
    بگذار پرنده ی خیالت زیر باران کمی خیس شود
    بگذار زیرباران پرواز کردن را بیاموزد!
    آن وقت است که می توانی کمی آنطرف ترازخورشید را ببینی
    روی خانه ی نرم ابر ها پاورچین پاورچین راه بروی وسکوت تلخ ستاره رابشکنی
    باور کن...
    اگرپنجره راباز کنی
    رنگین کمان دور از دسترس نخواهدبود...!


    آسمان آبی تر می شود ...

    و من هنوز از دریچه انتظار اندکی هوای اضافی دارم !

    نمی دانم از چه رو با آبی تر شدن آسمان غروب غمگین می شوم … آسمان همیشه تیره ی ساعت هفت غروب که ماهش آنقدر باریک است که گاهی باید دنبالش گشت !

    دریچه هنوز هوا را از من دریغ می کند آنقدر که ناچارم برخیزم و کنارش بایستم ...

    آن بیرون… پایین… زیر این ساختمان بلند… چقدر آدم هست… چقدر ماشین و چقدر چراغ روشن…

    کنار دریچه می ایستم... هوا را از یاد می برم و گرم شمردن آدم ها می شوم! کلافه ام از این همه آدم که همدیگر را نمی بینند… می بینند … امّا خوب نمی بینند! به هم نگاه نمی کنند… نه به همدیگر و نه به من که این بالا زیر نور ماهی که معلوم نیست کدام طرف آسمان جا خوش کرده چشم به دور دورها دوخته ام…

    چشمم از این همه نور اضافی و این آدم های شتابان خسته می شود…

    نفسی عمیق در خلأ می کشم !

    پشیمان از نگاه ...

    پشیمان از هوا ...

    سوی اتاق بی ماه خویش باز می گردم …!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا