این سناریوی زندگی ام بود
که همیشه
در گیر واژه هایی باشم
که سر و تهی ندارد !
در دوره سنگینی
ذهنم از روی فاصله ها پرید
و
دنیای من
از کوچکترین شهرها هم
کم جمعیت تر شد ...
نمی دانستم
به سوی چه تنهایی
بزرگی می روم
و این ندانستن
روزهایم را
از خوشی های کوچکی
لبریز کرده بود ...
اما عادت کرده بودم
به همین روز مر گی ها
به حس هایی
که
در لحظه ها
جاری
می شوند
و می میرند ...!