تندباد
پسندها
120

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • عزيزم اينا نوشته هاي خودم نيستن اونايي كه نويسنده هاشون رو ميدونم انتهاي متن مي نويسم اما خب عكسا رو طوري انتخاب ميكنم كه به معناي متن نزديك باشه...

    :gol::gol:
    :gol:
    اوه اصلا حواسم نبود باور کنید سرم شلوغ بود شما از همون اول دوست من هستید.این روزا سرم شلوغه دنبال بلیط و وسایل و... میرم واسه همینه وگر نه میخواستم اضافه کنم ولی اصلا یادم میرفت.دوستی با شما برای من یه افتخاره.
    یا حسین


    از ميان طوفان

    بي نام خواندمش !

    و همين كه از امواج رها شد‌‌

    در ساحل خاموشي نشست

    و سرش از كهكشان

    تا خاك

    خم شد ...

    آن گاه صداي خدا را شنيدم

    گفتم : " آشنايي بس نيست؟"

    گفت : " مرا درياب!"

    و دانستم كه دريافتن او

    گم شدن من است ...

    و بي پروا گم شدم ...

    و خدا

    در خلسه تسليم

    لبخندي شيرين زد ...!


    در جاده های فراموشی ماندم !

    من نیز فراموش خواهم شد ...

    همانند دیگر کسانی که

    در این کوچه فراموش شدند ...

    از فراموش شدن می هراسیدم که گرفتارش شدم !

    اگر روزی فراموش شدی

    هیچ مترس !

    ما همه فراموش شدگانیم ...

    تنها اوست که ما را فراموش نمی کند ...

    ولی ما او را نيز از یاد بردیم ...!


    این سناریوی زندگی ام بود

    که همیشه

    در گیر واژه هایی باشم

    که سر و تهی ندارد !

    در دوره سنگینی

    ذهنم از روی فاصله ها پرید

    و

    دنیای من

    از کوچکترین شهرها هم

    کم جمعیت تر شد ...

    نمی دانستم

    به سوی چه تنهایی

    بزرگی می روم

    و این ندانستن

    روزهایم را

    از خوشی های کوچکی

    لبریز کرده بود ...

    اما عادت کرده بودم

    به همین روز مر گی ها

    به حس هایی

    که

    در لحظه ها

    جاری

    می شوند

    و می میرند ...!


    باد می وزد ...

    هراسان به این سو و آن سو می روم

    به دنبال هویتم ...

    در میان آسمان و زمین

    معلق مانده ام و نمی دانم

    میان شاخ و برگ کدام درخت آنرا خواهم یافت !

    می خواهم خودم باشم ...

    و امروز حتی

    باد نیز این اجازه را به من نمی دهد ...!
    سلام چشم حتما یه تاپیک واسه همین میزنم انشالا.واسه شما شخصا میفرستم.گفتید دلتنگیتو بگو تا دلتنگیمو بگم.من گفتم ولی شما نگفتید.
    یا حسین
    به نظرم يعني اومدن روزاي خوب با تحمل روزاي سخت ...

    من به فال حافظ اعتقاد دارم
    سلام.اره خوبه میگذره.راستی خوب از زیر جواب دادن به سوال من در رفتید ها.گفتید بگید تا بگم.منم گفتم تا شما بگید ولی هنوز هیچی نگفتید.
    خدارو شکر همه چی گذشت و تموم شد خدا کنه دیگه تکرار نشه.
    دارم میرم کربلا حلالم کنید به این هواپیما ها اعتمادی نیست دیدی یهو ا هم سقوط کردیم شهید شدیم رفت.
    منتظر جواب به اون سوالم هستم تا یه هفته خداحافظ.
    یا حسین
    سلام
    راستش فعلا شرمنده، فعلا اصلا حسش نیست ...
    میخوام یکمی هم فکر کنم هم یه جورایی تو خودم باشم ...
    شاید اینجوری بتونم راه حلی برای مشکلات کوچیک و بزرگ زندگیم پیدا کنم ...


    می دانم می خواهی رها شوی ...

    این روزها همه در فکر پرواز، پرپر می زنند !

    من هم می خواستم رها شوم ...

    دوبال هم داشتم ...

    پرواز را هم آموخته بودم !

    برای پر کشیدن بهانه ها داشتم ...

    اما هنوز پايبند زمینم ...

    من اهل خاکم !

    .

    .

    .

    و همچنان مي خواهم از زمین اوج بگیرم و رها شوم ...!
    ...دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

    دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده بود . همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !

    شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا خندان باشی و سرافراز ...

    جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
    زمانی که آمد چشم هایش گریان بود ،شاید به خاطر مهر سکوتی که بر لبانش بود و یا ورود به دنیایی شوم . زمینی که تبعیدگاه اولین جدش بود : آدم !

    چشم هایش را بسته بود . شاید نمی خواست ببیند ، شاید ترجیح می داد در دنیای خودش باشد ...

    ماه ها سخن نگفت و تا زمانی که لبانش از هم بشکفد هر آن چه می خواست باز گوید را فراموش کرد !

    به اجبار قدم در راهی گذاشت که باید می پیمود ..... تا انتها !

    آغازش زهر بود با اشک و آه ، ولی اندکی که گذشت به ظاهر شیرین شد . به ظاهر شیرین تر از عسل ! همه چیز نو بود . تاریکی و روشنی را می شکافت و میرفت و برایش دور از ذهن بود که روزی آرزو کند این جاده تکراری شود ...

    روزی با آرزوی برگشت ، روزی که با حسرت پشت سر را بنگرد و بخواهد که بازگردد و دوباره شروع کند ، ولی دریغ از یک گام که بتواند رو به گذشته بردارد ...

    روزی که به بن بست غم برسد ، تلخی این راه نیز شاید دوباره آغاز شود . آرام آرام سرعتش کند می شد و می رفت که بایستد . نمی خواست بیش از این پیش برود و پیر شود . تازه به یک سویی راه ، پی برده بود و می دید که به انتها نزدیک است ...


    غروب ها

    در فکر طلوع رفته ایم ...

    و طلوع فردا

    در فکر به اینکه

    شاید

    غروب دیروز

    را باید

    زندگی می کردیم ...!


    قامت می بندم بر روی سجاده ایی که هر روز به انتظار وصلش پهن می شود و آغاز می کنم همان زمزمه های همیشگی را ...

    و هر بار که می خواهم خود را جاری ببینم در لذت حضورش ، شرمنده می شوم از تک تک کردارهایی که جز ندامت حاصلی ندارد !

    نمی دانم شاید هیچ گاه نرسم به آن جایی که حق بندگی ام و حق خداوندی اش را به جا بیاورم ...!


    صدای شرشر باران و شیشه ی بخار گرفته ی اتاق ...

    بسوی پنجره می روم بازش می کنم، چشمانم را می بندم ...

    دستم را بیرون می برم تا حس باران بر تمامی وجودم لبریز شود ...

    اکنون چشمانم را گشوده ام ...

    فرشته ایی همراه با قطره ی باران بر دستم نشسته است ...

    پرسیدم حیف است از این همراهی و بر زمین نشستن و زیر دست و پا ماندن !

    گفت : من فقط یک همراهم برای رساندن قطره ی باران و دوباره باز خواهم گشت ...

    بسوی آسمان برای همراهی قطره ایی دیگر و بارانی دیگر ...

    گفت و ... پر کشید !

    با خود اندیشیدم : پس من هم ...


    مهتاب


    وقتي بزرگ مي شوي ديگر نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد! حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني ...


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت...آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود...
    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید...
    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
    "این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.من هیچ گاه نمی رسم و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
    و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد...چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی ، رسیده ای!
    و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،و پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛" پاره ای از مرا..."
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور...
    سنگ پشت به راه افتاد و گفت:" رفتن، حتی اگر اندکی؛"و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید...


    همین که به ثانیه بعد پا می گذاری معجزه ای است! به نامعلوم بعدی زندگی ات می رسی از نهان به آشکار... انتظار همین را می کشیدی... اکنون ثانیه پر از راز مقابل توست درست مقابل چشمان تو... حتی فرصت تصمیم گیری نخواهی داشت و می گذرد ...

    به انتظار ثانیه بعد با سری پر از طرح و نگاهی خاموش، بی فروغ و آرام لبخندی به لب می گذاری و هیچ کس نمی داند ثانیه بعد تو چگونه خواهد گذشت ...!


    هنگامی که خداوند مرا همچون سنگریزه ای در این دریاچه ی عجیب انداخت آرامش آن را بر هم زدم و بر سطح آن دایره هایی نامحدود پدید آوردم ولی هنگامی که به اعماق آن رسیدم مانند آن آرام شدم ...

    جبران خلیل جبران


    سـانـس آخـر زنـدگـی !

    ● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم ...

    چه کوتاه است! عمر را می‌گویم. ‌١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی‌ از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...

    این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثه‌ای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ‌٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر احساس غبن می‌کنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی ‌طولانی‌تر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر می‌کرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی می‌خندم؟"و...

    اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود می‌رسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!


    در آینه نگاه کردم. خودم را ندیدم. دنبال خودم گشتم. خود را پیدا نکردم. ترسیدم. گم شده بودم. به قلبم نگاه کردم. نبود. دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. ترسیدم. گم شده بود. برگشتم. به جایی که لحظه‌ای قبل در آنجا دروغی گفته بودم. جعبه‌ای دیدم. آن را برداشتم. درش قفل بود. جعبه را شکستم. قلبم را پیدا کردم. همین طور خودم را. تصمیم گرفتم دیگر خودم را گم نکنم ...!


    آدم تنها می آید و تنها می رود ...

    آدم که تنها بماند ...

    یا آمدنی است یا رفتنی ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا