بهار00
پسندها
2,958

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • داداشا از یه سنی به بعد میشه بهشون تکیه کرد انگار دنیا پشتته حتی اگه چند سالی ازت کوچکتر باشن(البته اختلاف کم)....
    دلم تنگ شده خیلییییی:cry:
    پس دست بزنم داری:Dوالا من که ندارم لازمم نمیشه واسه این موارد
    آره کاش تو همون دوران میموندیم
    منم یه بار متن شاد واست بفرستم:)

    یادش بخیر بچگی ها چقد ساده بودیم! نیم ساعت دست به سینه می نشستیم تا مبصر اسممون رو جزء خوب ها بنویسه! بعدم معلم میومد بدون توجه به اسم ها تخته رو پاک می کرد! و چقدراسکل تر بودیم که زنگ بعدی هم دست به سینه مینشستیم! :D
    اون قانع رو واسه دست و پا گفتم...اما انصافا نت اذیتم کرد آخه من آدم یهویی رفتن نیستم:sweatdrop:
    تقصیر نت بود که قطع شد:razz::Dحالا دیدی تقصیر من نبود
    قانع شدی:)
    ببخشید یهویی رفتم :(تقصیر من نبود:redface:
    نه زیاد ضروری نیست مثل دماغ:D دل به خواهه
    گفتی مرا به خنده:
    خوش باد روزگارت
    کس بی‌تو خوش نباشد
    رو، قصه‌ی دگر کن...

    #مولانا
    گاهى آدم دلش كمى
    «دوستت دارم» می‌خواهد
    كه نميرد.

    #افشين_صالحى
    عع جا موند بهتره فقط چشم و دهن و دماغ باشه:biggrin:
    آخه هر چی فک میکنم نمیشه نفس کشید:D
    بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
    سال ها، هجری و شمسی همه بی خورشیدند
    چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
    همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند...
    بهار و این همه دلتنگی؟!
    نه، شاید فرشته ای به اشتباه،
    فصل‌ها را ورق زده باشد.
    آهان این دوستای من چون باید گزارش بدن فک کردم واسه شمام اینجوریه:)
    آره درک میکنم واسه ما هم خیلی سخت شده:(دوباره داره امتحانا نزدیک میشه دیگه
    مزاحم نمیشم بهارجان، شبت بخیر عزیزم موفق باشی دوست من:gol:
    سلام بهارجان بد نیستم شما خوبی؟
    خواهش میکنم:gol:
    آهان که اینطور:)حتما تحویل پروژه دارید؟البته با شناختی که از معماریا دارم میگم!!(طرح)
    می ریزیم
    ریز
    ریز
    ریز
    چون برف
    که هرگز هیچکس ندانست
    تکه های خودکشی یک ابر است:cry:
    |گروس عبدالملکیان|
    مرا
    از دورها...
    تماشا کن!
    من از نزدیک,
    غمگینم...
    |عباس معروفی|
    ایـــــن روزها همه آواره ی

    کوچــــه هاے مجازے شدیم ...

    با اینکــــهـ میـــدانیمـ

    چیـــزے حل نمـــے شود ...

    مے نویسیم براے خودمان...

    تا تنها نباشیم..
    من از هفت سنگ میترسم
    میترسم آنقدر
    سنگ روی سنگ بچینم
    که دیواری، مارا از هم بگیرد
    بیا لی لی بازی کنیم
    که در هر رفتنی
    دوباره برگردیم
    ﮐﺠــﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﮕـــــــﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﻟﯽ
    ﺭﺍ !...؟
    ﺩﻟﻢ ﺍﻧﮕـــــﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐــــــﺮﺩﻩ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ
    ﺧﯿﺎﻟـــــﯽ ﺭﺍ
    ﻧﺴﯿﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ ... ﺍﺑﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ... ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﯿﺴﺘﯽ
    ﺩﺭ ﺷﻬﺮ
    ﺗـــــﻮ ﺩﺭ ﺷــــــﻬﺮﯼ ﺍﮔــﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﯾﻦ
    ﺣﻮﺍﻟــــــــــﯽ ﺭﺍ
    ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﻧﺎﺭﻧﺠــــﺰﺍﺭﺍﻧﺖ ﺭﻫــــــﺎ
    ﮐـــــﺮﺩﯼ
    ﭼﺮﺍﻏﺎﻥ ﮐﻦ ﺷﺐِ ﺍﯾﻦ ﻋﺼــــــﺮﻫﺎﯼ ﭘﺮﺗﻘﺎﻟﯽ
    ﺭﺍ
    ﺷﺒﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ
    ﺑﮑﺶ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧــﻪ ﯼ ﺣــﺎﻟﯽ ﺑﻪ
    ﺣــﺎﻟﯽ ﺭﺍ
    ﻧﺴﯿﻤﯽ ﻫﺴﺖ ... ﺍﺑﺮﯼ ﻫﺴﺖ ... ﺍﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ
    ﺩﺭ ﺷﻬﺮ
    ﺩﻟــــــﻢ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻣـــــﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ
    ﺧﺎﻟـــﯽ ﺭﺍ ..

    سلام دوستم خوبی؟
    تو هم نامرئی شدی.........:)
    ]

    ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

    بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

    من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
    که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
    تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
    اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
    و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
    که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
    برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
    که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
    ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
    کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم
    دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
    که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم
    تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
    روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

    رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

    مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم
    سلام بهارجان مرسی دوستم:gol::gol::gol:
    کاش می شد خنده را تدریس کرد
    کارگاه خوشدلی تاًسیس کرد
    کاش می شد عشق را تعلیم داد
    ناامیدان را امید و بیم داد
    شاد بود و شادمانی را ستود
    با نشاط دیگران ، دلشاد بود
    کاش می شد دشمنی را سر برید
    دوستی را مثل شربت سر کشید
    دشمن بی رحمی و اجحاف بود
    دوستدار نیکی و انصاف بود
    کاش می شد پشت پا زد بر غرور
    دور شد از خود پسندی، دور دور
    با صفا و یکدل و آزاده بود
    مثل شبنم بی ریا و ساده بود
    از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
    کینه را در سینه حلق آویز کرد
    کاش می شد ساده و آزاد زیست
    در جهانی خرم و آباد زیست
    تازگی ها هر چه می گویم!
    عاشقانه می شود!
    مثل تند بادهای آخر زمستان!
    که بوی بهار می دهند !!
    بگو با این ذهن پریشان چه کرده ای!
    که همه ی کلمات م بوی تو را گرفته اند ؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا