کسی بیدار نیست
و من که تنهایی را
با چهره ی شکسته ی خود
پیوند داده ام
در بی اعتباری این لحظه های پوچ
شب را و سیاهی را
فریاد می کنم
دیگر کسی مرا
که سالهاست مرده ام در خویش
با فصل گل با فصل عشق
و با آفتاب آشتی نخواهد داد
کسی بیدار نیست
و شهر در خواب فرو رفته است
و آدمها در کسوت مردگان
مرگ سپیده را پیغام می دهند
آه می بینم،می بینم
این شهر
آن شهر زنده نیست
و من در زمستان برفی غمگین
خواب بهار می بینم
و با چهره ی شکسته ی خود
تصویر عشق را
بر روی آبهای راکد مرداب می کشم.