غزل و قصیده

mmg11

عضو جدید
شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش که آني دارد

شيوه حور و پري گر چه لطيف است ولي
خوبي آن است و لطافت که فلاني دارد

چشمه چشم مرا اي گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب رواني دارد

گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آن جا
نه سواريست که در دست عناني دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردي
آري آري سخن عشق نشاني دارد

خم ابروي تو در صنعت تيراندازي
برده از دست هر آن کس که کماني دارد

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسي بر حسب فکر گماني دارد

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراي
هر بهاري که به دنباله خزاني دارد

مدعي گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زباني و بياني دارد

 

Dr ehsan

عضو جدید
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت

گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی

گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم

کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد

گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت

گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه

گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری

گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر

گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن

گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا

گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت

گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته‌های او را

از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت​
مولانا
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غزل دلتنگی :gol:[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم


[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قیصر امین پور[/FONT]
:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قلب مادر

قلب مادر

داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ

هر کجا بیندم از دورکند
چهره پر چین وجبن پر آژنگ

با نگاه غضب آلوده زند
بردل نازک من تیر خدنگ

از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلما سنگ

مادر سنگ دلت تازنده است
شهد در کام من و تست شرنگ

نشوم یکدل ویکرنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ

گر خواهی بوصالم برسی
باید این ساعت بی خوف درنگ

روی سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ

گرم خونین بمنش باز آری
تا برد ز آینه قلبم زنگ

عاشق بی خرد و نا هنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ

حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ

رفت ومادر را افکند بخاک
سینه بدرید ودل آورد بچنگ

قصد سر منزل معشوقه نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ

از قضا خورد دم در بزمین
واندکی رنجه شداورا آرنگ

وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فر هنگ

اززمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن اهنگ

دید کز آن دل آغشته بخون
آیدآهسته برون این آهنگ

آه دست پسرم یافت خراش
وای پای پسرم خورد بسنگ
ایرج میرزا
 

jimmi

عضو جدید
عيد صيام حـافـظ

عيد صيام حـافـظ

هرچند كمي دير ولي... غزلي به بهانه عيد فطر
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است . سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب . در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن . بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است . چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را . هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر . زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است . همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است . وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز . وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز . پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی . کایام گل و یاسمن و عید صیام است​
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز

:gol:آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا

نوشدارویی وبعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا

عمر مارا مهلت امروز و فردای تو نیست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جوانی داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا

وه كه با اين عمر های كوته بی اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون منی شيدا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنيا چرا

شهريارا بي حبيب خود نمی كردی سفر
راه عشق است اين يكی بي مونس و تنها چرا:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من

در بود ونبود من اندیشه گمانها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من

در دیر نیاز من در کعبه نماز من
زناربدوشم من تسبیح بدستم من

سرمایه دردتو غارت نتوان کردن
اشکی که زدل خیزد در دیده شکستم من

فرزانه بگفتارم دیوانه بکردارم
از باده شوق تو هشیارم ومستم من
اقبال لاهوری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست :gol:
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست :gol:
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم :gol:
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ :gol:
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست :gol:
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند :gol:
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست :gol:
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار :gol:
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست :gol:
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست :gol:
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست :gol:
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا :gol:
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست :gol:
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز:gol:
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست:gol:

شفیعی کدکنی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟

چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

قیصر امین پور
:gol:
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برای سنگ مزار خود

برای سنگ مزار خود

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرغ ادب پروین است

گرچه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه یاسین است

دوستان به که زوی یاد کنید
دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرید
هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم وادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
پروین اعتصا می
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه‌ی این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

شهریار...
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
هشیار کسی باید،کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم،با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی
گر هر دو جهان باشد،در پای یکی ریزد

گر سیل عِقاب آید،شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد،دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها،در بادیه ی سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت؟
بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی،عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم،راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی،بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی،در دامنت آویزد
:gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستانِ یک دل، سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد، که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شِکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم برِ آبِ زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگِ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی
:gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
این غزل تقدیم به ارغوان عزیزم :heart:
و تبریک برا مهم شدن تاپیکت :gol:


امشبم تا به سحر دل به تمنای تو بود
تا سحر در نظرم نرگس شهلای تو بود

هرچه کردم که دل از خاطر تو برگیرم
نشد از بس همه جا یاد تو وجای تو بود

یاد باد از طرب دل که در آن جمع وصال
دیده تا قعر وجود محو تماشای تو بود

آن دو تا نرگس مست جمله دلها بشکست
وای از این دل که اسیر رخ زیبای تو بود

یادم از رنگ شراب آمد وسرخی غروب
هر دو از رنگ دو تا زلف فریبای تو بود

من کجایم اینهمه بند و بلایم از کجا
درد عشقی که همه وعدهء بیجای تو بود

حالیا وقت سحر آمدو شب خیمه کشید
وه چه فرخنه شبی فرصت رویای تو بود

مبتلا دردی بدیدم روزگارش چون (بهار)
جویبار دیده گانش .که به دریای تو بود
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون معصوم جانم...گل مهربانم

ممنون معصوم جانم...گل مهربانم

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


قیصر امین پور:gol::heart::gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
کعبه را گم کرده ام ای رهنمایان راه کو
تشنه ی آگاهی ام دریا دل آگاه کو
خاطرم از قیل و قال این و آن آزرده شد
تا بیاسایم زمانی خلوت دلخواه کو
دیده نابینا و رهزن در پی و شب قیر گون
دشت ناهموار و من تنها دلیل راه کو
ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را ز دل بر آرم چاه کو
تیغ بر سر خار در پا بر لبم مهر سکوت
بر گلویم پنجه ی دشمن مجال آه کو
حرف ایمان کفر و دل ها تیره مردم مست شرک
مرغ حق دارد فغان کای مشرکان الله کو
در چنین شامی نتابد کوکبی از روزنی
پیش پایم را نمی بینم چراغ ماه کو
:gol:
:gol:مهدی سهیلی:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شعر سعدی،به خصوص بعضی ابیاتش رو خیلی دوست دارم:

شب دراز به امّید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ ِ محبت نمی دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می بارم

از آستانه ی خدمت نمی توانم رفت
اگر به منزل قربت نمی دهی بارم

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ی جاوید کن دگر بارم

چه روزها به شب آورده ام در این امّید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی؟
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم؟

من از حکایت عشق تو بس کنم؟هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

هنوز قصه ی هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی!
حدیث عشق به پایان رسد،نپندارم

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطّلع بر اسرارم
:gol:
 
آخرین ویرایش:

xphoenix

عضو جدید
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تاکه به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینه ام آینه ام مرد مقالات نه ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهر کس که بریدیم بریدیم

دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدم ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنهاست
آن نیست که ما هم نشنیدیم شنیدیم
وحشی بافقی
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی اختیار ِ خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده ی نوشین نمی گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
تو را چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
...
رهی!به شام جدایی چه طاقت است مرا؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم کشید

سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یک برای واشدن نبود
تو در اینه شما شدی ولی

با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست

جز به خاطر جدا شدن نبود

حسین منزوی
:heart::gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
از من اگر حرفی به غیر از ما شنیدی
مرداب را با لهجه ی دریا شنیدی
من در ترانه حاضرم ، هر جا و هر گاه
افتادن زنجیر را از پا شنیدی
آواز عشقی را که می گویند کفر است
هر روز از گلدسته ی فردا شنیدی
رگبار پاییزی صدای مرگ گل نیست
گلبانگ رستاخیز گل ها را شنیدی
عطر دریغ خک و خانه در همانجاست
ظعر مرا هر گوشه ی دنیا شنیدی
ایینه داری خصلت دریادلان است
مگر از اینه ای ایا شنیدی ؟
نامحرمی با عشق اگر آنجا بگویی
رازی که از همسفره ی اینجا شنیدی
:gol:
اردلان سرفراز
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همرهان رفتند و ما هم بر اثر خواهیم رفت
یک دو روزی زودتر یا دیرتر خواهیم رفت

مهلت هر کس در این محفل به قدر قصه ایست
هر شب اید قصه ی ما هم به سر خواهیم رفت

هستی ما سایه ی لرزان وهمی بیش نیست
تا نظر گردانی از ما از نظر خواهیم رفت

ای گل شاداب ما را بار شبنم نیز نیست
گر شبی مهمان کنی ما را سحر خواهیم رفت

گر چه دانم دیگران رفتند و ما هم میرویم
باز میگویم به خود ما هم مگر خواهیم رفت؟

تا بدانیم این سفر را کوی ارامش کجاست
گر به پا بایست رفتن ما به سر خواهیم رفت

عهد عمر جاودان با ارزوها بسته ایم
ما که یک امروز و فردای دگر خواهیم رفت

آنچنان کین راه را با چشم گریان امدیم
وقت رفتن همچنان با چشم تر خواهیم رفت

تا باوراق خبر بینیم نام غیر را
ناگهان خود هم باوراق خبر خواهیم رفت

پرسش یاران پیش از ما به منزل رفته را
گر نمیرفتیم هرگز این سفر خواهیم رفت

ما که تا گلشن نمیرفتیم بی پرواز شوق
سوی صیاد اجل بی یال و پر خواهیم رفت

عالمی را بهر خود خواهیم در هر دم امیر
ما که در یک دم از این عالم بدر خواهیم رفت


.......................
امیری فیروزکوهی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد


قیصر امین پور
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
آن زمان که بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي‌دوم به پاي سر در قفاي آزادي

در محيط طوفان‌زا، ماهرانه در جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي

دامن محبت را گر کني ز خون رنگين
مي‌توان تو را گفتن: پيشواي آزادي

فرخي ز جان و دل مي‌کند در اين محفل
دل نثار استقلال، جان فداي آزادي

"فرخي يزدي"
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو رحیمی توحکیمی تو عظیمی تو کریمی
تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تودر وهم نیایی

لب و دندان سنایی همه توحید توگویند
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
سنایی
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش من آوار می شود
خواب زنانه ایست به تعبیر گل مکوش
گل در زمین تشنه ی ما خار می شود!
برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیش روی تو دیوار می شود
دیگر به انتظار کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود
باز این که بود گفت انالحق که هر درخت
در پاسخ انالحق وی دار می شود
وحشت نشسته به هر برگ هر تاب
تاریخ را ببین که چه تکرار می شود


(محمد علی بهمنی):gol:


 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهر خالیست زعشاق و جوانمردی نیست
پیر گلرنگی و لولی وش شبگردی نیست

ای شب آبستن او باش که نایافتنیست
ورنه هر مرد در این عرصه هماوردی نیست

گیرم عیسای دگر آید و دنیای دگر
دم گرمی که دمد در نفس سردی نیست

سر خود گیر که درمان دلم کار تو نیست
ای طبیب دل بیمار اگرت دردی نیست

تو مگر آیی و بشکافی از این دشت غبار
ای سواری که چو مه در قدمت گردی نیست

همچو شمعم به چراغانی یاران پرتو
چکنم باغ مرا غیر گل زردی نیست....


پرتو کرمانشاهی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟


شفیعی کدکنی:gol:
 

b A N E l

عضو جدید
[FONT=&quot]مرغ دل سوی تو گر رخصت پرواز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]به پری خانه خورشید دری باز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]آفتاب ار نشود آیینه گردان سحر[/FONT]
[FONT=&quot]شبنم از دامن گل قبله پرواز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]باده در میکده از جوش جنون می‌افتاد[/FONT]
[FONT=&quot]کوچه در کوچه اگر مست سرانداز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]بی‌سرانجامی عاشق سخنی تازه نبود[/FONT]
[FONT=&quot]عشق چون کهنه کتابی است که آغاز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]عقده، خنجر به جگرگاه چکاوک می‌کاشت[/FONT]
[FONT=&quot]گر دل سوخته از حنجره آواز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]من به انکار تو از خویش گذشتم اما[/FONT]
[FONT=&quot]شور عشق تو از این کار مرا باز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]نیست در خاطر ارباب هنر نقش‌پذیر[/FONT]
[FONT=&quot]گر سخن ره به سرا پرده اعجاز نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]شعر در قالب تب‌دار سخن جان می‌داد[/FONT]
[FONT=&quot]گر مسیحای سخن، حافظ شیراز نداشت[/FONT]

[FONT=&quot]مشفق کاشانی[/FONT]
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا