 
 
  نازنین ِ کوچک با مادرش "مار و پله" بازی می کردند و پدر با مهربانی به آنها
نگاه می کرد ! آخر ِ بازی همان موقعی که مادر با حرکتی برنده بازی 
میشد،با حرکت ِ اشتباهی مهره را روی مار گذاشت تا نازنینش برنده ی
بازی باشد و صدای قه قهه های شاد و کودکانه اش خانه را پر کند !
پدر بعد از بازی با خنده به مادر نگاه می کرد ، مادر گفت :
توقع نداشتی که این خنده های از ته دل ُ ازش دریغ کنم ؟!  
 
20 سال بعد ...
نازنین باز با مادر بازی می کرد و پدر باز با لبخند به آن دو نگاه می کرد !
اما این بار برنده  نازنین بود و اشتباه مصلحتی را این بار او کرد تا مادر برنده باشد ! 
پدر این بار نفسی پر از آرامشی کشید ، 
دختر چشمکی به پدر زد و با 
خنده آرام گفت :
توقع نداشتی که این شادی را از مادر بگیرم  ؟