معماری با مصالحی از جنس دل

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمرى است كه خون شد دل من

در ازل با سر زلف تو چه پیوندى داشت
كه پریشان شد و از خویش برون شد دل من

این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود
كه گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من

سوخت سوداى تو سرمایه عمرم اى دوست
مى نپرسى كه در این واقعه چون شد دل من

بی‏ نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راه نمون شد دل من

به تولاى تو اى كعبه ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من

زلف بر چهره نمودى تو پریشان و نگون
كه سیه ‏روز از آن بخت نگون شد دل من

در دبستان غمت خوانده چو یك حرف وفا
به صفاى تو كه داراى فنون شد دل من

روى بنما و ز من هستى موهوم بگیر
سیر از زندگى (نى) دون شد دل من

تا كه از خال لبت نكته موهوم آموخت
واقف سر ظهور ات بطون شد دل من

اى صفا نور صفایى به دل شیدا بخش
تیره از خیره‏ گى نفس حزون شد دل من
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور کن ماههاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم،
امشب اما همه جملات فرار کرده اند،
همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم
دوستت دارم...
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهر ما خالی و خاموش و خراب است و پلید
کس در این شهر ز دلدار وفایی که ندید
مردمش خسته و غمگین و پریشان حالند
در دل هیچ کسی نیست رسیدن به امید

دل عشاق ز دلتنگی و تنهایی سوخت
آتش و شعله ی غربت به همه شهر دمید

دلخوشی نیست در این شهر ،بدان ای دل تنگ
عزم رفتن کن از این دولت اندوه سپید

کو جوانمردی و آن عزٌت و تقدیر نکو؟
مرغ شادی ز سراپرده ی این شهر پرید

ناگزیرست گریزد به گذرگاه خیال
مست دیوانه ی شیدا، جگر عشق درید

دل من تا سخن مرگ و فنای تو شنید
سوی آن برزخ تنهایی و تاریک دوید

 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچو فرهاد بود كوه كني پيشه ما
كوه ما سينه ما ، ناخن ما، تيشه ما
بهر يك جرعه مي ، منت ساقي نكشيم
اشك ما ، باده ما ، ديده ما ، شيشه ما​
ماه من ، شاه من ،
بیا دمی به برم
بيا اي تاج سرم
دل به يار بي وفاي خويشتن
دادم و ديدم سزاي خويشتن

زخم فرهادو من از يك تيشه بود
او به سر زد ، من به پاي خويشتن
هرکه ننشیند به جای خویشتن
افتد و بیند حبیبم سزای خویشتن
اگر دل مي بري جانا، روا باشد كه دلداري
ميان دلبران الحق ، به دل داری سزاواري
دلا ديشب چه ميكردي تو در كوي حبيب من
الهي خون شوي اي دل ، تو هم گشتي رقيب من
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شوق سفر نداشتی ,

قصد گذر نداشتی ,

من با تو زنده بودم , اما خبر نداشتی ,

رفتی و توی قلبم یادتو جا گذاشتی ,

روی تموم حرفات , یک دفعه پا گذاشتی ,

بی تو کدوم ستاره پا به شبم بذاره ؟

ابر کدوم آسمون رو تشنگیم بباره ؟

بی تو چی مونده با من ,

جز یه صدای خسته ,

جز یه نگاه خاموش ,

جز یه دل شکسته,

بال و پرم بودی خبر نداشتی ,

سایه به سایه هر طرف که بودم ,

همسفرم بودی خبر نداشتی .....

پر زدی و ندیدی بال سفر نداشتم ,

گفتی رها شو اما, من دیگه پر نداشتم ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در کوچـــه پس کوچه های قلبـــ ـم
یاد تــــــو زخمیستــــ کهـ ــنه...
که هر بار در مــــرور خاطـ ــراتم
دوباره سر باز میکند و دوباره تبدیل میـــ شود به یکـــ آه...!
ودوباره بر تمــ ـام جانم زوزه میــ ــکشد
....ومن دوبــــاره می میـ ـــرم!!


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نزديک مي شوي به من


فرسنگها در منی

در من خانه مي کني

در من حضور مي يابي

لحظه به لحظه

هرجا و هر کجا

توي انگشتهايم جاري مي شوي

سطرسطرخاطراتم را مي نگاري

خنده مي شوي

حرف مي شوي


دلم که مي گيرد

ازچشمهايم مي باري

کيستي؟

کيستي تو ؟

کيستي تو که اين همه

در من مي تابي

بي آنکه کاسته شوي

بي آنکه غروب کرده باشي

کيستي؟

کيستي تو که اين همه

سزاوار حرفهاي عاشقانه اي

کيستي تو که ديدنت زندگي

رفتنت مرگ است

در من بمان

از هنوز تا هميشه
 

lOnA_it

عضو جدید
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس یک باران
گاه باید خندید برغمی بی پایان
زندگی باور می خواهد
آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید از ته قلب به تو گوید که:

__________سلام__________
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

من سرم را به طلبکاریِ دوست
به خداوندیِ عشق
به زبان بازیِ تو
بخشیدم
اما! تو نگاهت را چه خسیسانه دریغم کردی!
حیف نیست ؟!
باش تا شب برود.
توخودت می‌‌دانی ـ بهتر از من ـ که تمام شب را
سر به بالین ننهم، تا سحر برزند از پشت چپر!
چه! شنیده‌ام که به آه سحری،
قفل صد کار ِ گره‌بسته گشایش یابد!
در دلم حسی هست ـ و مدامم گوید ـ
که آهی به سحر، «گره از کار فرو بستهء من بگشاید» آه!! آآآه!
آمد! آمد!
سحر ِ شب‌شکن از راه رسید!
باید آهی بکشم!
آآآه! ……..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نمیدانستم که به سنگ دل بستم
با تمام عشقم روز و شب بنشستم
و تو دیدی و باز روی برتافتی و دور شدی که چه بی‌نور شدی
من عاشق‌تر و تو چه مغرور شدی
تا که یک روز دگر تاب ندیدم در دل
و به خود گفتم اگر او ناز کند رو برنتاب تو بمان تو بخوان
باز با او ماندم باز من جا ماندم باز با این تن زخم در آغوش حریص عشقم تن اورا خواندم
باز اینجا هستم
باز تنها هستم
ولی اینبار دگر دل سنگین معشوق مرا چون یکی جام شکست
در آغوشم خزید و دل را چو حباب روی آب شکست
من دگر من نیستم من بی‌غم نیستم
من دگر سایه ایم که غبار آلوده
روزگاری چه زیبا بوده
می از عشق گوارا بوده
باز من جا ماندم
باز تنها ماندم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمي نويسم , چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني!
حرف نمي زنم , چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي!
نگاهت نمي كنم , چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني!
صدايت نمي زنم , زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است!
فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببین من و تو آنقدر عاشقیم که حتی چمدان بسته و ماشین روشن برای رفتن نیز تلخ نمی کند شیرینی باهم بودنمان را
کاش می ماندی
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی نویسم …

کــه کـلـمـات را الــوده نـکـنـم بـه گـنـاه…
گـنـاهـی کـه از ان مــن اسـت…
نمی نویسم …
تـا سـکـوت را بـیـامـوزمـ….
نـمـی نـویـسـمــ….
تـا احـسـاسـاتم را مـحـبـوس کـنـمــ….
تـا نـخـوانـی…
نـدانـی….
کـه چـه مـی گـذرد ایـن روزهـا بـر مــن!!
مـی خـنـدمــ….
تـا یـادم بـمــانـد…
تـظـاهـر بـهـتـریـن کـار اسـت…!
تـا یـادم نـرود…
کـه دیـگـران مـرا خـنـدان مـی خـواهـنـد…
تـا یـادم بــمــانـد مـن دیـگـر ان مهرداد سـابـق نـیـسـتـمــ…
شـکـسـتـه امــ….
روزهـای زیـادی اسـت کـه شـکـسـتـه امــ….
ان زمـان کـه لـب بـه شـکـوه بـاز کـردم و گـفـتـم خـسـتـه امــ….
و ان هــا یـکــ بـــه یــکـــ رفـتـنـد…
خـسـتـگـی هـایـم را تـاب نـیـاوردنـد…
و اکــنـون ایــن مـنـمــ!
هـمـان مــهــــرداد دلـتـنـگـی کــه دلـش مـدام شــور مـی زنــد!
بـگــذار نـنـویـســـمــ…
مــن…
لــبــخـنـد مـی زنــمــ….
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
◄►בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم


פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم

و בر چشمـانـم

تــو را تماشا مے ڪنم

ڪی مے شود

از آب و آینـﮧ ها برخیزے

و پیش בست هاے פֿـالیـم

بنشیــنے (؟)ܓܨ............................​
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هـــــــر نفـــس ،

درد
اســـت که میکشـــم !!!

ای کــاش یا بـــــــــــودی ،

یـــــا اصـــلا نبودی !!!

ایـــــن که هســـتی

و کنــــارم نیســــتی ...

دیـــــــــوانه ام
میکنــــــــــد . . . .

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بعضی دردها
را تنها
خودت
بخوری بهتر هست
اخر
بعضی
درمانها
از خود درد هم
سنگینتر
میشوند
در دلت دردهایشان
 
آخرین ویرایش:
بالا