خودتو با یه شعر وصف کن...!

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سکوت من پر از رازهای ناگفته ایست
هیچ کس نمیشنود جز دیوارهای اتاقم
هیچکس اشکهایم را نمیبیند جز دیواری سرد
سکوتم را هر طور دوست داری تعبیر کن
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گاه و بی گاه
به سراغم می‌آمدی
شاید خواب می‌دیدم
و آمدن تو
یعنی آواز باران‌ها
حالا می‌فهم
تو چیزی نبودی
جز یک ترانه دلتنگ
و من
بیهوده چشم به راهت می‌ماندم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی انتظار کسی را میکشی که نمیدانی کیست
نه نامش را میدانی نه سن و نه هیچ چیز دیگری ازش
لذت میبری وقتی میاید
اما این تنها دلخوشیت شده
اینکه کسی باشد تا حس بودن داشته باشی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
حماقت که شاخ و دم ندارد
حماقت یعنی من _ که اینقدر میروم
تا تو دلتنگ شوی _ !!
خبری از دل تنگ تو نمی شود !
بر میگردم
چون دلتنگنت میشوم ... !!!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی حماقت میکنم
وقتی که دل تنگت میشوم
حتی حاضر نیستم غرورم را زیر پا بگذارم
حتی لحظه ای نمیتوانم به تو فکر کنم
اخر انقدر دل تنگ و ناراحت هستم که هیچ نمیتوانم بگویم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
از من هیچ نمانده بود... جز پیغامی که.. . به تو برسانند:


تو را...


من...

...

چشم در راه...


بودم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.
دیری است٬
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده ام٬ ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم.
اما٬
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت٬
این فال را برای دلم دید.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
نمیگویم بمان
اخر میدانم حس رفتن چیست
اما من تنهایی را نمیتوانم دوست بدارم
کاش کمی توان تنها بودن در من بود
اما دوست دارم همیشه کنارم کسانی باشند که دوستم دارند و دوستشان دارم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تسلیم بازی روزگار شدم
نمیتوانم مبارزه کنم
نمیتوانم لبخند بزنم
تنها ارام بیدار میشوم و ارام میخوابم
بدون اینکه بتوانم قدمی جلو بروم در زندگی
تنها درجا میزنم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دستهایت
ویرانه‌هایی هستند بی هیچ انتظاری
حتی بی هیچ حسرتی
دیگر چه بیم آنکه تورا آفتاب و ماه ننوازد؟
وقتی میعادی نباشد، رفتن چرا؟
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کمی بالاتر از احساسات
باید نگاهی انداخت به منطق
اخر خوب یاد گرفتم جایی که فقط احساس هست
شکست حتمیست
اما جایی که منطق هست پیروزی حتمیست
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
به خیال که می روم.
غرق نباید های درور می شوم
به واقیعت که گره می خورم .
در قفل نکرده ها و ندانسته ها می مانم
مانده ام
مانده ام کجا بروم؟؟؟؟؟؟؟؟
بیا رهایم کن
اینبار با چشمان بسته نگاهت می کنم
اینبار با چشم دل نگاهت می کنم
بیا...........
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کمی در روزهای رفته نیاندیش
ان لحظاتی که دل تنگ میشدی اما کسی نبود تا سخنت را بشنود
کمی لبخند بزن به حس خوب بودن در میان نبودنها
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بارها شده که به افق زل بزنم
به ان خط جدا کننده ی اسمان وزمین
خط جدا کننده ی رنگ ها و ادم ها
تو شاید مثل من به افق نگاه نکرده باشی
تو
شاید
خط ها را ندیده باشی
اما می توانی بخوانی
می توانی ببینی
می توانی بیاندیشی
که اسمان
با تمام وسعتش
گاهی بدون تو
من را
سخت تنگ و کوچک میشود
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سزوار سلامی هستی
سزوار خداحافظی چطور
اگر نمیتوانی خودت را سزاوار کنی
حداقل به کسی که به تو سلام میکند احترام بگذار

تشکر نداشتم :smile:
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
........

........

فال قهوه را نمیدانم
اما تو را در هیچ کجای دنیا نمیتوانم بیابم
اخر فاصله میانمان هست و خواهند ماند
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اندوهم را

در دستمالی می پیچم

گوشه دلم می گذارمش

یادگاری از تو ...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
یادگاری ندارم از تو
اخر تمام یادگاریهایت را بعد از رفتنت سوزاندم
اما هنوز خاکسترشان را نگه داشتم
و اشک میریزم
 

Similar threads

بالا