شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد ان گرفت جانبرادر که کار کرد
دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
تاتو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نگاه کردن است
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدنددربندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعده فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندو به پیمانه زدند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
اینبار میبرند که زندانی ات کنند
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
یک شبی پروانگان جمع امدند
در مضیفی طالب شمع امدند
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
یک شبی پروانگان جمع امدند
در مضیفی طالب شمع امدند
دردت به دل خويش نهان کن که در اين باغ مجازي
طبيبي نتوان يافت که غم از دل بزدايد
![]()
![]()
![]()
دیروز پرواز کردن بلد بودم
اما حالا پر پروازم شکسته و نمیتوانم از این قفس بگریزم
می بریزید
در جامم که هنوز پر نشده چوب خط زندگیم
می بریزید
در جامم تا مست شوم و از خود بی خود شوم
می بریزید
در جامم تا با صدای بلند فریاد بزنم
اگر نمیتوانی دوست بداری کسی را حداقل احترام بگذار به احساس کسی
يا رنگ غروبم من ، یا سرخی خونینم
شکل من اگر خواهی ، گه آنم و گه اینم
هر چند نی ام پنهان ، پنهان تو مرا خوانی
در پیش نگاه تو ، یک ذره ام ار دانی
![]()
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهميیار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما ر ا بس
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
![]()
یک ره به سوی طره ی سنبل نظر فکن
کاشفته است لیک نه چون روزگار ما
یک ره به سوی طره ی سنبل نظر فکن
کاشفته است لیک نه چون روزگار ما
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد
دل تو را دادم چو دیدم روی تو
کز همه خوبان پسندیدم تو را
ای دوست بیازار مرا هر چه توانیانتظارت بر لب آورده همه جان مرا
میکشی پا از من و هم میبری آن مرا
باز گرد و باز هم جانم بگیر
هم بگیر این دین .هم ایمان مرا . . .
![]()
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
دلخوشــــم با غـزلـــی تـــازه همینــــم کافیســـت
تــو مــــرا باز رســـاندی به یقینــــم کافیســـت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |