داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید

امید

تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام میارند.
حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.
اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.
حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟
.
.
.
.
26 ساعت !!!!!!!!!!!!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیست وشش سالم بود که دیگه میلی برا زندگی کردن در من وجود نداشت،خونه رو برا خاطر اینکه فکر میکردم عقاید پدر و مادرم دیگه کهنه شده و من باهاشون جور نیستم ترک کردم،ولی هنوز گریه های مادرم رو پشت سرم که التماس میکرد پیششون بمونم رو فراموش نکردم!
رفتم به امید ساختن یه زندگیه جدید با دوستانی جدید،
رفتم خسته از شعارهای پوچ و لعاب زندگی!

و گذشت
.
.
.
.
گذشت
.
.
.
گذشت
.
.
.
حالا دیگه من یه مرد سی ساله شده بودم،بازم هم خسته بودم ولی اینبار خسته از سگ دو زدن ها دنبال یه لقمه نون و یه جایگاه مناسب تو جامعه.
چی کم داشتم که عاقبتم باید این میبود!!
زمستون بود یه روز برفیه برفی!!!.... سرد بود خیلی سرد تو پارک رو نیمکت نشسته بودم و دیگه قصد بلند شدن نداشتم یعنی دیگه امیدی برای بلند شدن نداشتم،نه امیدی نه آرزویی،هیچ و هیچ و هیچ تمام رویاهای قشنگم برا ساختن یه زندگی نو نابود شده بود!!
شاید یه دست گرم و یه دلبستگی میتونست منو دوباره به زندگی امیدوار کنه،شاید یه دوست!!
اون دوستی که من بخاطر پیدا کردنش از خونه زدم بیرون ولی نبود که نبود،حداقل الان که بهش نیاز داشتم نبود.
سر شب بود و آفتاب داشت غروب میکرد که ناگهان دیدم پدر مادرو کنارم رو نیمکت نشسته بودن خواستن که دستم رو بگیرن اما من اجازه این کارو بهشون نمیدادم دیگه نصف شب شده بود ،سرم از سرما به یه طرف خم شده بود و داشت میشکست،سنگین شدن سرم رو کاملا حس میکردم،هنوز پدر مادرم کنار من بودن اما من اجازه ی نزدیک شدن و بهشون نمیدادم هنوز منتظر پیداشدن یه دوست بودم که شاید حتی وجود نداشت!!
دیگه داشتم نفسهای آخرم رو میکشیدم سرم مثه یه مرده به یه طرف خم شده بود ،باید یه فکری میکردم!!!
رو زمین نگاه کردم و دو تا چوب دیدم،برداشتمشون و زیر سرم گذاشتم تا جلوی شکستن سرم رو بگیرن،اینجوری بود که تا صبح دوام آوردم!!!
صبح که آفتاب در اومد و چشام یه کم گرم شد دیدم اون دوتا چوبی که زیر سرم گذاشتم پدر و مادرم بودن که برا زنده موندن من خودشون چوب خشک شده بودن،رفتن تا من بمونم!!!
اون موقع بود که فهمیدم سی سال در گمراهی بودم و بهترین دوستان من پدر و مادرم هستن حالا با هر فکر و عقیده ای!
ولی حیف که دیگه پدر و مادری نبود...!!!

 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیست وشش سالم بود که دیگه میلی برا زندگی کردن در من وجود نداشت،خونه رو برا خاطر اینکه فکر میکردم عقاید پدر و مادرم دیگه کهنه شده و من باهاشون جور نیستم ترک کردم،ولی هنوز گریه های مادرم رو پشت سرم که التماس میکرد پیششون بمونم رو فراموش نکردم!
رفتم به امید ساختن یه زندگیه جدید با دوستانی جدید،
رفتم خسته از شعارهای پوچ و لعاب زندگی!

و گذشت
.
.
.
.
گذشت
.
.
.
گذشت
.
.
.
حالا دیگه من یه مرد سی ساله شده بودم،بازم هم خسته بودم ولی اینبار خسته از سگ دو زدن ها دنبال یه لقمه نون و یه جایگاه مناسب تو جامعه.
چی کم داشتم که عاقبتم باید این میبود!!
زمستون بود یه روز برفیه برفی!!!.... سرد بود خیلی سرد تو پارک رو نیمکت نشسته بودم و دیگه قصد بلند شدن نداشتم یعنی دیگه امیدی برای بلند شدن نداشتم،نه امیدی نه آرزویی،هیچ و هیچ و هیچ تمام رویاهای قشنگم برا ساختن یه زندگی نو نابود شده بود!!
شاید یه دست گرم و یه دلبستگی میتونست منو دوباره به زندگی امیدوار کنه،شاید یه دوست!!
اون دوستی که من بخاطر پیدا کردنش از خونه زدم بیرون ولی نبود که نبود،حداقل الان که بهش نیاز داشتم نبود.
سر شب بود و آفتاب داشت غروب میکرد که ناگهان دیدم پدر مادرو کنارم رو نیمکت نشسته بودن خواستن که دستم رو بگیرن اما من اجازه این کارو بهشون نمیدادم دیگه نصف شب شده بود ،سرم از سرما به یه طرف خم شده بود و داشت میشکست،سنگین شدن سرم رو کاملا حس میکردم،هنوز پدر مادرم کنار من بودن اما من اجازه ی نزدیک شدن و بهشون نمیدادم هنوز منتظر پیداشدن یه دوست بودم که شاید حتی وجود نداشت!!
دیگه داشتم نفسهای آخرم رو میکشیدم سرم مثه یه مرده به یه طرف خم شده بود ،باید یه فکری میکردم!!!
رو زمین نگاه کردم و دو تا چوب دیدم،برداشتمشون و زیر سرم گذاشتم تا جلوی شکستن سرم رو بگیرن،اینجوری بود که تا صبح دوام آوردم!!!
صبح که آفتاب در اومد و چشام یه کم گرم شد دیدم اون دوتا چوبی که زیر سرم گذاشتم پدر و مادرم بودن که برا زنده موندن من خودشون چوب خشک شده بودن،رفتن تا من بمونم!!!
اون موقع بود که فهمیدم سی سال در گمراهی بودم و بهترین دوستان من پدر و مادرم هستن حالا با هر فکر و عقیده ای!
ولی حیف که دیگه پدر و مادری نبود...!!!


مرسی:cry:
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام میارند.
حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.
اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.
حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟
.
.
.
.
26 ساعت !!!!!!!!!!!!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند ...
مرسی الناز جون خودم
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
 
  • Like
واکنش ها: ho_b

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…


چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
 

sahel_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق چيست ؟

[SIZE=+0]دختر 5 ساله اي از برادرش پرسيد:
معني عشق چيست ؟؟
برادرش جواب داد :
عشق يعني تو هر روز شكلات من رو ،
از كوله پشتي مدرسه ام بر ميداري ،

و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا ميگذارم ... !


[/SIZE]
 

* ziba *

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسوس !

افسوس !

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.

در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود.

نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.

در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت.

کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .

صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم.

هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. .

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .

وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:

نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم».

زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم.

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .

پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه .

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.

در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود.

نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.

در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت.

کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .

صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم.

هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. .

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .

وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:

نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم».

زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم.

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .

پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه .

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.
خیلی قشنگ بود مرسی:cry:
 

گیتار باران

عضو جدید
کاربر ممتاز
جملاتی زیبا برای تجارت


درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد
سرمایه گذاری کنید.

خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد
چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.

پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را
که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.

ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش
انتظار نداشته باشید.
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان جدید کلاغ و روباه
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .
 

Cool boy

عضو جدید
قبل از ازدواج :
پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: می‌خوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟
دختر: منو می‌بوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو می‌زنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!
دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج :
کاری نداره از پایین به بالا بخون متن قبلی رو
 

Cool boy

عضو جدید
مردی ديروقت خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟[FONT=arial, helvetica, sans-serif] - بله حتماً.چه سئوالي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فقط ميخواهم بدانم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار. پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟ مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم. پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پدر خسته بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوابي پسرم ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه پدر ، بيدارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي. پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد. مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟. پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا. مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟[/FONT]
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
قبل از ازدواج :
پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: می‌خوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟
دختر: منو می‌بوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو می‌زنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!
دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج :
کاری نداره از پایین به بالا بخون متن قبلی رو

:biggrin:
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعنی میشه؟:surprised:
نکنه این کارتوناهم از رو این ساختن؟مثل راپونزلو...
دستت درد نکنه یه داستان باحال و متفاوت!!
 

Cool boy

عضو جدید
كفن دزدی كه عاقبت بخیر شد

كفن دزدی كه عاقبت بخیر شد


آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس می کنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.

‫پسر گفت ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.

‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می نمود و از آن پس خلایق می گفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس می کنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.

‫پسر گفت ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.

‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می نمود و از آن پس خلایق می گفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !

:biggrin:اما چرا داستان دیروزتو برداشتیش؟!!!
 

Cool boy

عضو جدید
دو دوست سال ها پیش دو کشاورز در همسایگی هم زندگی می کردند . دو دوست خوب و با وفا . یکی مجرد و دیگری متاهل وقتی زمان برداشت محصول میشد به هم
کمک می کردند و محصولات همدیگه رو جمع می کردند و به درون انبارهامیریختند .هر
سال کشاورز متاهل بعد از جمع آوری محصول شب که به خواب میرفت با خودش میگفت بیچاره دوست مجرد من که به خاطر نداشتن سرمایه و پس انداز کافی
نمیتونه ازدواج کنه و بالافاصله به انبار میرفت و مقداری از محصولش رو بر میداشت
وتو انبار دوستش می گذاشت . کشاورز مجرد هم با خودش می گفت بیچاره دوست
متاهل من که درگیر هزینه های زن و بچه هاش هست و باید کمکش کنم و اون هم
همین کار رو میکردسال ها گذشت و این دو بی خبر از کار یکدیگر می پنداشتند که
تغییر نکردن مقدار محصول هدیه ای الهی هستش و ادامه می دادند تا این که شبی
یکدیگر رو در هنگام جا به جایی محصول دیدن و یکدیگر رو در آغوش کشیدن دوستی
این دو جاودانه شد و الگویی برای همه مردم روستا
براستی که یه دوست خوب بزرگترین هدیه الهی هستش
 

Cool boy

عضو جدید
اون (دختر) رو تو يک مهموني ملاقات کرد. خيلي برجسته بود، خيلي از پسرها
دنبالش بودند در حاليکه او (پسر) کاملا طبيعي بود و هيچکس بهش توجه نمي کرد.
آخر مهماني، دختره رو به نوشيدن يک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از
روي ادب، دعوتش رو قبول کرد. توي يک کافي شاپ نشستند، پسر عصبي تر از اون
بود که چيزي بگه، دختر احساس راحتي نداشت و با خودش فکر مي کرد، "خواهش
مي کنم اجازه بده برم خونه..." يکدفعه پسر پيش خدمت رو صدا کرد، "ميشه لطفا
يک کم نمک برام بياري؟ مي خوام بريزم تو قهوه ام." همه بهش خيره شدند، خيلي
عجيبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ريخت توي قهوه اش و اونو سرکشيد.
دختر با کنجکاوي پرسيد، "چرا اين کار رو مي کني؟" پسر پاسخ داد، "وقتي پسر بچه
کوچيکي بودم، نزديک دريا زندگي مي کردم، بازي تو دريا رو دوست داشتم، مي
تونستم مزه دريا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکي. حالا هر وقت قهوه نمکي مي خورم
به ياد بچگي ام مي افتم، زادگاهم، براي شهرمون خيلي دلم تنگ شده، برا والدينم
که هنوز اونجا زندگي مي کنند." همينطور صحبت مي کرد، اشک از گونه هاش
سرازير شد. دختر شديدا تحت تاثير قرار گرفت. يک احساس واقعي از ته قلبش.
مردي که مي تونه دلتنگيش رو به زبون بياره، اون بايد مردي باشه که عاشق
خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئوليت پذيره... بعد دختر
شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگيش و خونوادش. مکالمه خوبي بود،
شروع خوبي هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون
مرديه که تمام انتظاراتش رو برآورده مي کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقيق. اون اينقدر
خوبه که مدام دلش براش تنگ ميشه! ممنون از قهوه نمکي! بعد قصه مثل تمام
داستانهاي عشقي زيبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال
خوشبختي زندگي مي کردند....هر وقت مي خواست قهوه براش درست کنه يک
مقدار نمک هم داخلش مي ريخت، چون مي دونست که با اينکار حال مي کنه.بعد از
چهل سال، مرد در گذشت، يک نامه براي زن گذاشت، " عزيزترينم، لطفا منو ببخش،
بزرگترين دروغ زندگي ام رو ببخش. اين تنها دروغي بود که به تو گفتم--- قهوه نمکي.
يادت مياد اولين قرارمون رو؟ من اون موقع خيلي استرس داشتم، در واقع يک کم
شکر مي خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم
بنابراين ادامه دادم. هرگز فکر نمي کردم اين شروع ارتباطمون باشه! خيلي وقت ها
تلاش کردم تا حقيقت رو بهت بگم، اما ترسيدم، چون بهت قول داده بودم که به هيچ
وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم مي ميرم و ديگه نمي ترسم که واقعيت رو بهت
بگم، من قهوه نمکي رو دوست ندارم، چون خيلي بدمزه است... اما من در تمام
زندگيم قهوه نمکي خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز براي چيزي تاسف نمي خورم
چون اين کار رو براي تو کردم. تو رو داشتن بزرگترين خوشبختي زندگي منه. اگر يک
بار ديگر بتونم زندگي کنم هنوز مي خوام با تو آشنا بشم و تو رو براي کل زندگي ام
داشته باشم حتي اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکي بخورم
اشک هاش کل نامه رو خيس کرد. يه روز، يه نفر ازش پرسيد، " مزه قهوه
نمکي چيست؟ اون جواب داد "شيرينه"

 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیای مجازی
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.مدتها بود میخواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر برم.در رستوران مکان دنجی رو انتخاب کردم چون میخواستم از این فرصت استفاده کنم و غذایی بخورم و برای اون سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره و آب پرتقال سفارش دادم.نت بوکم رو باز کردم که صدایی از پشت سر منو متوجه خود کرد.
- عمو،میشه کمی پول به من بدی؟ فقط اونقدی که بتونم نون بخرم؟
- نه کوچولو،پول زیادی همرام نیست.
- پس میشه برام غذا بخری؟
- باشه،میخرم.
ایمیلامو که میخوندم از شدت شعر و داستانا و جک ها و... از خود بیخود شده بودم.صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو،میشه بگی کره و پنیر هم بیآرن؟
تازه یادم اومد که اون کوچولو پیشم نشسته...
- باشه،ولی اجازه بده بعد بکارم برسم.من خیلی گرفتارم.خب؟!
غذای من رسید.غذای پسرک را سفارش دادم.گارسن پرسید اگه اون مزاحمه بیرونش کنه.. وجدانم منعم کرد.گفتم : نه،مشکلی نیست.بمونه،برایش نان و یک غذای خوشمزه بیارید.اونوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو،چیکار میکنی؟
- ایمیل هامو میخونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده.برای اینکه دوباره سوال نپرسه گفتم:
- اون فقط یه نامست که با اینترنت فرستاده شده
- عمو،تو اینترنت داری؟
- بله.در دنیای امروز خیلی هم ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟؟
- اینترنت حاییه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزهارو دید و شنید.. اخبار،موسیقی،ملاقات با مردم،خوندن و نوشتن،رویاها،کار و یادگیری.. همه وهمه اینها وجود دارن اما در یک دنیای مجازی..
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جواب ساده و خالی از ابهام بدم تا بتونم غذام رو با آسایش بخودم.
- دنیای مجازی جایی که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد ولی هرچی که دوست داری اونجا هست. رویاهامونو اونجا ساختیمو شکل دنیارو اونطوری که میخواستیم عوض کردیم.
- چه عالی،دوسش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی یعنی چی؟
- آره عمو،من تو همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه.مادرم تمام روز از خونه بیرونه،دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینم.وقتی برادر کوپیکم از گرسنگی گریه میکنه با هم آب رو بجای سوپ می خوریم.خواهر بزرگترم هر روز می ره بیرون.. میگن تن فروشی می کنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمیگرده میبینم هنوزم بدنش هست.من همیشه پیش خودم همه خانوادرو دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا،یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه می رم تا یه روز دکتر و بزرگ شم.پدرمم که سالهاست زندانه.... مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از اینکه اشکام رو صفحه کلید بچکه نت بوکمو بستمو منتظر شدم تا بچه غذایش را که حریصانه میبلعید تمام کند.پول غذا را پرداخت کردم.من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم رو همراه با این جمله پاداش گرفتم.
- ممنونم عمو،تو معلم خوبی هستی.
آنجا در آن لحظه من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی رو پاس کردم.ما هر روز رو در حالی سپری می کنیم که از درک حقایق زندگی عاجزیم.
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیای مجازی
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.مدتها بود میخواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر برم.در رستوران مکان دنجی رو انتخاب کردم چون میخواستم از این فرصت استفاده کنم و غذایی بخورم و برای اون سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره و آب پرتقال سفارش دادم.نت بوکم رو باز کردم که صدایی از پشت سر منو متوجه خود کرد.
- عمو،میشه کمی پول به من بدی؟ فقط اونقدی که بتونم نون بخرم؟
- نه کوچولو،پول زیادی همرام نیست.
- پس میشه برام غذا بخری؟
- باشه،میخرم.
ایمیلامو که میخوندم از شدت شعر و داستانا و جک ها و... از خود بیخود شده بودم.صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو،میشه بگی کره و پنیر هم بیآرن؟
تازه یادم اومد که اون کوچولو پیشم نشسته...
- باشه،ولی اجازه بده بعد بکارم برسم.من خیلی گرفتارم.خب؟!
غذای من رسید.غذای پسرک را سفارش دادم.گارسن پرسید اگه اون مزاحمه بیرونش کنه.. وجدانم منعم کرد.گفتم : نه،مشکلی نیست.بمونه،برایش نان و یک غذای خوشمزه بیارید.اونوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو،چیکار میکنی؟
- ایمیل هامو میخونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده.برای اینکه دوباره سوال نپرسه گفتم:
- اون فقط یه نامست که با اینترنت فرستاده شده
- عمو،تو اینترنت داری؟
- بله.در دنیای امروز خیلی هم ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟؟
- اینترنت حاییه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزهارو دید و شنید.. اخبار،موسیقی،ملاقات با مردم،خوندن و نوشتن،رویاها،کار و یادگیری.. همه وهمه اینها وجود دارن اما در یک دنیای مجازی..
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جواب ساده و خالی از ابهام بدم تا بتونم غذام رو با آسایش بخودم.
- دنیای مجازی جایی که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد ولی هرچی که دوست داری اونجا هست. رویاهامونو اونجا ساختیمو شکل دنیارو اونطوری که میخواستیم عوض کردیم.
- چه عالی،دوسش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی یعنی چی؟
- آره عمو،من تو همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه.مادرم تمام روز از خونه بیرونه،دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینم.وقتی برادر کوپیکم از گرسنگی گریه میکنه با هم آب رو بجای سوپ می خوریم.خواهر بزرگترم هر روز می ره بیرون.. میگن تن فروشی می کنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمیگرده میبینم هنوزم بدنش هست.من همیشه پیش خودم همه خانوادرو دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا،یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه می رم تا یه روز دکتر و بزرگ شم.پدرمم که سالهاست زندانه.... مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از اینکه اشکام رو صفحه کلید بچکه نت بوکمو بستمو منتظر شدم تا بچه غذایش را که حریصانه میبلعید تمام کند.پول غذا را پرداخت کردم.من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم رو همراه با این جمله پاداش گرفتم.
- ممنونم عمو،تو معلم خوبی هستی.
آنجا در آن لحظه من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی رو پاس کردم.ما هر روز رو در حالی سپری می کنیم که از درک حقایق زندگی عاجزیم.
:cry:
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود . آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد در چشم هایشان نگاه می کند به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: ((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ... خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند))

"پائولو کوئلیو"
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود . آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد در چشم هایشان نگاه می کند به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: ((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ... خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند))

"پائولو کوئلیو"

مرسییییییییییییییییییییییی
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!
خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد

و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت

اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح

آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است
 

Similar threads

بالا