گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهيد امام رضا(ع)



اوايل سال 72 بود و گرماي فكه.در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي ،بين كانال اول و دوم،مشغول كار بوديم.چند روزي مي شد كه شهيد پيدا نكرده بوديم.هر روز صبح زيارت عاشورا مي خوانديم و كار را شروع مي كرديم.گره و مشكل كار را در خود مي جستيم.مطمئن بوديم در توسلها يمان اشكالي وجود دارد.آن روز صبح،كسي كه زيارت عاشورا مي خواند،توسلي پيدا كرد به امام رضا(ع).شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او...


مي خواند و همه زار زار گريه مي كرديم.در ميان مداحي،از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالي بر نگرداند.ما كه در اين دنيا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گرداندن اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و…هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و بر گشتن به مقر.ديگر داشتيم نا اميد مي شديم.خورشيد مي رفت تا پشت تپه ماهورهاي رو به رو پنهان شود.آخرين بيلها كه در زمين فرو رفت،تكه اي لباس توجهمان را جلب كرد.همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند...



با احترام و قداست شهيد را از خاك در آورديم.روزي اي بود كه آن روز نصيبمان شده بود.شهيدي آرام خفته به خاك.يكي از جيبهاي نظامي اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايي و مداركش را خارج كنيم،در كمال حيرت و ناباوري ،ديديم كه يك آينه كوچك،كه پشت آن تصويري نقاشي شده از تمثال امام رضا(ع)نقش بسته به چشم مي خورد.از آن آينه هايي كه در مشهد ،اطراف ضريح مطهر مي فروشند.گريه مان در آمد.همه اشك مي ريختند...



جالب تر و سوزناكتر از همه زماني بود كه از روي كارت شناسايي اش فهميديم نامش (سيد رضا)است.شور و حال عجيبي بر بچه ها حكمفرما شد.ذكر صلوات و جاري اشك،كمترين چيز بود.شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند،بچه ها رفتند پهلوي مادرش تا سر اين مسئله را دريابند.مادر بدون اينكه اطلاعي از اين امر داشته باشد،گفت:

پسر من علاقه و ارادت خاصي به حضرت امام رضا(ع)داشت...
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمزم

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند...


شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند...



آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد...



با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد...




در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم...
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمزم

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند...


شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند...



آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد...



با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد...




در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم...
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيكر شهداء زير سنگر بتوني دشمن

آن روز مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقي (ع) سال 73 بود. همراه بقيه نيروهاي تفحص در محور ارتفاع 143 كه بودم منتهي مي شد به ارتفاع 146 منطقه عملياتي والفجر يك در فكه ...


يك سنگر بتوني خيلي بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندي قرار داشت و پله هاي بتوني محل رسيدن به آن بود. محل برايمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدودا4×3 متر بود و شايد هم بزرگتر. كف آن هم سي –چهل سانتي متر بتون ريخته بودند...


آنجا را كه مشكوك بود با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد بر خورديم.پاها و تن شهيد را كه در آورديم متوجه شديم شانه ؛دستها و سرش زير پله بتوني است.معلوم بود كه بتون را روي پيكر او ريخته اند.در حال جمع آوري بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد.شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر...


سرانجام پس از جستجوي فراوان در پاي سنگر؛حدرد پنجاه شهيد را پيدا كرديم كه روي آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند.برايمان جاي تعجب بود كه دشمن چگونه اينجا سنگر زده است...


اگر يكي دو تا شهيد بود چيزي نبود ولي پنجاه شهيد خيلي جاي حرف داشت.ظواهر امر نشان مي داد كه سنگر فرماندهي آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اي استراتژيك قرار داشت...
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
بترس از مين والمري


آن روز كنار تانكار آب نشسته بودم،آقا محمود غلامي را ديدم كه داشت مي رفت براي كار
.برخاستم و رفتم طرفش ،پس از سلام و عليك گفتم:

آقا محمود اين مينها و خنثي كردنشان را به من ياد بده،خنديد و گفت:مي خواهي چكار؟

گفتم:بدرد مي خوره،هميشه كه تخريبچي با ما نيست،شايد موقعيتي پيش بيايد كه لازم باشد بدانم.

گفت:باشه.از فردا ان شاءالله روزي يك ساعت برات كلاس مي گذارم كه ياد بگيري چه جوري بايستي كار كني .گفتم:مي بخشيد آقا محمود،مين والمري را هم بايد ياد بدي ها جا خورد.مكثي كرد ...


خيلي دقيق و متعجب گفت:بترس از مين والمري ،از والمري بترس كه گنده گنده هاش را زمين زده،دين شعاري را زده زمين…و رفت.

ساعتي بعد خبر آمد كه محمود غلامي و سعيد شاهدي بر اثر انفجار مين والمري به شهادت رسيده اند
...
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
بترس از مين والمري


آن روز كنار تانكار آب نشسته بودم،آقا محمود غلامي را ديدم كه داشت مي رفت براي كار
.برخاستم و رفتم طرفش ،پس از سلام و عليك گفتم:

آقا محمود اين مينها و خنثي كردنشان را به من ياد بده،خنديد و گفت:مي خواهي چكار؟

گفتم:بدرد مي خوره،هميشه كه تخريبچي با ما نيست،شايد موقعيتي پيش بيايد كه لازم باشد بدانم.

گفت:باشه.از فردا ان شاءالله روزي يك ساعت برات كلاس مي گذارم كه ياد بگيري چه جوري بايستي كار كني .گفتم:مي بخشيد آقا محمود،مين والمري را هم بايد ياد بدي ها جا خورد.مكثي كرد ...


خيلي دقيق و متعجب گفت:بترس از مين والمري ،از والمري بترس كه گنده گنده هاش را زمين زده،دين شعاري را زده زمين…و رفت.

ساعتي بعد خبر آمد كه محمود غلامي و سعيد شاهدي بر اثر انفجار مين والمري به شهادت رسيده اند
...
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از محمد بهرامی

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از محمد بهرامی

این خاطره را خود آقا مهدی تعریف کردند:

روزی برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق. توی نیروهای آنها, لحظاتی گرم کار خودم شدم. پس از مدتی خسته و تشنه, ماندم که چکار کنم. چاره ای نداشتم.

رفتم توی یکی از سنگرها. سنگر مجهزی بود. معلوم بود مال فرماندهان عراقی است. فرصت را از دست ندادم, دو استکان چای خودم را مهمان کردم.

همین که استکان را زمین گذاشتیم,یک افسر عراقی دم در سنگر سبز شد. با خودم گفتم: ((حالا خر بیار , باقلا بار کن!))

برای این که لو نروم, خودم را زدم به کوچه ی علی چپ, انگار نه انگار که دست از پا خطا کرده ام!

افسر که غضبناک نگاهم میکرد آمد جلو , کشیده ی جانانه ای خواباند دم گوشم. لابد میخواست بگوید چرا تو استکان او چای خورده ام!

کشیده را نوش جان کردم , فورا" زدم به چاک. بعدها در عملیات خیبر همان افسر را در میان اسرا دیدم. وقتی مرا دید , زل زد بهم.

انگار مرا به جا آورده بود, نمیدانم, شاید داشت به همان چای که در استکانش خورده بودم فکر میکرد و بهای گرانی که از من گرفته بود!!!!!


منبع: افلاکی خاکی
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
دلم از مردم شهر گرفته..مردمی که یادشون رفته گردان بره گروهان برگرده یعنی چی..گروهان بره دسته برگرده یعنی چی..مردمی که انقده عوض شدن که نمیشه شناختشون.
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از ناصر شریفی

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از ناصر شریفی

در عملیات خیبر که دشمن به پاتک سنگینی دست زده بود, تانکهاشان رسیده بودند 50 متری مقر ما. غروب دلگیری بود. گرد ملال و نومیدی نشسته بود به

چهره های بچه ها. عده ای از بچه ها شهید و مجروح , بر زمین مانده بودند.

ناگهان شهید زین الدین را دیدم. برق شادی در نگاهم درخشید. صدایم کرد گفت: (( سریع میروی 2تا آرپی جی و مقداری فشنگ آماده میکنی!))

گفتم: ((برای چه؟))

گفت: ((حالا که قرار است همه ی ما به شهادت برسیم, چرا مفت و مجانی؟! لااقل عده ای از آنها را به درک واصل کنیم.))

و اشاره کرد سمت تانکها.

دیگر مهلت ندادم. رفتم دنبال انجام وظیفه. بچه ها که شهید زین الدین را در میان خودشان دیدند, روحیه ی تازه ای گرفتند و جانانه

ایستادند به مقاومت. بالاخره هم با چنگ و دندان توانستیم پاتک دشمن را در شکسته و به عقب نشینی ذلت باری وادارشان کنیم!



منبع: افلاکی خاکی
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حجه الاسلام محمد جواد سامی

خاطره ای از شهید زین الدین به نقل از حجه الاسلام محمد جواد سامی

چند روز قبل از آغاز عملیات چندتا از بچه های گردان مهندسی تقاضای مرخصی کردند. چون از زمان شروع عملیات کسی جز ما باخبر نبود, این موضوع بسیار عادی بود

جریان را با شهید زین الدین در میان گذاشتم ایشان نیاز به این نیروها را برای شروع عملیات متذکر شد. گفتم: ((این بسیجیها در طول 1 ماه گذشته شجاعانه جنگیده اند

و لازم است استراحت کوتاه مدت داشته باشند, اما اگر خدمت شما برسند, با بیان گرم و گیرایتان حتما" متقاعد میشوند بمانند.))

گفت: ((اگر کسی خدمتش را به خوبی انجام داده, پس به وظیفه اش آشناست!))

این را گفت ,کاغذی بیرون کشید, پایش را امضا کرد داد, دست من ادامه داد : ((اسم هر که را میخواهی در آن بنویس و به مرخصی

بفرست که این ها غیورند و باز می گردند!))

من هم در اوج ناباوری و انکار دست اندر کاران دیگر عملیات, آنها را به مرخصی فرستادم.

با زمزمه ی شروع عملیات , همگی در مقر حاضر بودند از یکی شان علت آن اصرار در رفتن و این تعجیل در آمدن را پرسیدم

گفت: (( با اولین پیام عملیات فهمیدیم که فرمانده بزگوار ما در عین اطلاع از عملیات, به ما اجازه ی رفتن داده است و طبیعتا"

تنها گذاشتن چنین فرمانده ی فداکاری دور از انصاف و جوانمردی بود))



منبع: افلاکی خاکی
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارتش بعث عراق برای سر این خلبان جایزه تعیین کرده بود
سی‌ام تیر ماه، سالروز شهادت مردی بزرگ از مدافعان کشور اسلامی‌مان است؛ خلبانی که با شجاعت و ایمان خود در دوران دفاع مقدس، نام خویش را به عنوان یکی از قهرمانان تاریخ و ملت مسلمان ایران ثبت کرد.

عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. وی با آغاز جنگ تحمیلی، خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری شهید نوژه ادامه داد.
او در سال‌‌های دفاع مقدس بیش از یکصد سورتی پرواز جنگ انجام داد. دوران در تاریخ 7 /9/ 1359 اسکله «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح المبین نیز حماسه آفرید. در تاریخ 30/ 4/ 1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد بغداد بود؛ اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی، باعث شد هواپیما آتش بگیرد. دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و همه بمب‌ها را روی پالایشگاه فرو ریخت. قسمت عقب هواپیما در آتش می‌سوخت. کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید، ولی دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد و در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی، هواپیما را به ساختمان هتل کوبید. سردار دلاور 32 ساله ایران اسلامی در روز سی‌ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.
با هواپیما به قلب دشمن می‌زنم
او در طول جنگ تحمیلی بیش از ١٢٠ پرواز جنگی داشت. وی بارها می‌گفت: اگر هواپیما بال نداشته باشد، خودم بال درآورده و بر سر دشمن فرود می‌آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.

در طول پرواز صحبت نمى‌کرد. همواره مى‌گفت: اگر از مسیر منحرف شده و یا حالت نامتعادلى داشتم، با من صحبت کنید، خودتان هم مواظب اطراف باشید. همچنین بسیارى از دوستانش از زبان او شنیده بودند که اگر روزى هواپیماى من آماج قرار گیرد، هرگز آن را ترک نمى‌کنم و با آن به قلب دشمن حمله‌ور مى‌شوم.

او به عنوان لیدر دسته‌ای دو فروندیF_14 برای مقابله با تجاوز هوایی ۹ فروند هواپیمای دشمن از زمین بلند شد. دقایقی بعد در حالی کنترل زمینی به آنها هشدار می‌داد که مراقب باشند تا مورد اصابت قرار نگیرند، در آسمان خوزستان به سوی جنگنده‌ها مهاجم حمله‌ور شد و با سرنگون کردن دو فروند میگ ۲۳ عراقی، بقیه را مجبور به فرار کرد. این نبرد درخشان هوایی در جدول آمارهای و رکود درگیری‌های هوایی جهان با نام A_DoWran بسیار پرآوازه و برای هر ایرانی غرورآفرین است.

حماسه‌ای در آذر 1359
عملیات در تاریخ 1359.9.7 آغاز می‌شود. در همان ساعات نخست نبرد در یک عملیات متهورانه، عباس دو ناوچه نیروى دریایى عراق را در حوالى اسکله «الامیه» و «البکر» سرنگون کرد. تا پایان عملیات، دوران و هم‌رزمانش مرتبا هواپیما عوض می‌کردند، به گونه‌‌ای که پس از فرود، دوران از هواپیما پیاده می‌شد و به هواپیمای دیگری که مسلح بود سوار می‌شد و به نبرد ادامه می‌داد. عباس بی‌نهایت شجاع بود. آن روزها سخت‌ترین مأموریت‌ها را می‌پذیرفت. در این عملیات به او که در حال پرواز بود، اطلاع دادند باید عملیات نیمه تمام رها شود، که عباس نپذیرفت و با رشادت تمام، این دو اسکله را نابود ساخت. چنانچه مى‏گفتند و به اثبات هم رسید، نیروى دریایى عراق را سرهنگ خلبان عباس دوران و سرهنگ خلبان خلعتبرى به نابودى کشاندند.

در آستانه فتح خرمشهر
در آستانه عملیات بیت‌المقدس، دشمن دست به تحرکات گسترده‌ای زده بود و مرتبا نیرو و تجهیزات به جبهه‌های جنوبی می‌فرستاد؛ بنابراین، از سوی نیروی هوایی تدبیری اندیشیده شد تا ضربه‌ای کاری به دشمن وارد شود. برای همین، پس از گرفتن اطلاعات لازم و تهیه نقشه‌های پروازی، تصمیم بر این شد که در یک عملیات گسترده هوایی، عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهیزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شدید شود.

در 29 اسفند سال 1360 طرح آغاز شد و دوران به عنوان لیدر یا همان فرمانده دسته پروازی، برگزیده و پانزده نفر از خلبانان تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز انتخاب شدند. پس از توجیهات لازم توسط دوران، همگی به پرواز درآمدند و با هدایت او، مواضع دشمن به سختی بمباران و راه برای فتح خرمشهر هموار شد.

از حماسه تا شهادت
تابستان۱۳۶۱صدام حسین بر برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد پافشاری و تأکید داشت و چند ماه زودتر بنزهای تشریفاتی خریداری شده را در اتوبان‌های بغداد به نمایش گذاشت؛ اما صبحگاه تیر۱۳۶۱ آخرین پرواز عباس دوران، جولان بر فراز بغداد با جنگنده دوست داشتنی‌اش E3_F4 ۶۵۷۰ و بمباران پالایشگاه الدوره بود. او با نمایشی از عزت و شجاعت، جنگنده شعله‌ورش را با خشم و کین بر قلب دشمن فرود آورد تا خواب صدام را پریشان کرده و میزبانی اجلاس سران غیرمتعهد‌ها را از او بگیرد.
این عملیات برای جمهوری اسلامی از نظر سیاسی بسیار مهم بود. اگر کنفرانس سران کشورهای غیره متعهد در بغداد برگزار می‌شد، صدام برای هشت سال ریاست آن را به عهده می‌گرفت؛ بنابراین، تنها راهی که می‌شد از برگزاری کنفرانس جلوگیری کرد، ناامن نشان دادن بغداد بود؛ آنچه که صدام به امنیت آن افتخار می‌کرد.

عباس با این حرکت شهادت طلبانه‌اش، باعث شد، این اجلاس به علت نبود امنیت در بغداد برگزار نشود. او به آسمان پر کشید؛ آن هم با روحی به گستره آسمان. وی قصد ترک سفینه آتش گرفته را نداشت و این را بارها پیش از حادثه به دوستانش گفته بود که بعثی‌ها آرزوی اسارت من را به گور خواهند برد.

و این گونه بود که عاشقانه در حالی که به کابین عقب خود دستور خروج اضطراری داده و دستگیره خروج را کشیده بود، جنگنده شعله‌ورش را به یکی از ساختمان‌های نظامی بغداد کوبید و از حجم انبوه دود و آتش برای دیدار جمال الهی به آسمان‌ها پرکشید.

صبح سی‌ام تیر ماه سال ۱۳۶۱ خلبان شهید، عباس دوران، که در تعداد پرواز جنگى در نیروى هوایى رکورد داشت و عراق براى سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد، هواپیما را که آتش گرفته بود، به هتل محل برگزارى اجلاس سران غیرمتعهدها مى‌کوبد و بدین ترتیب با شهادت خود، کارى کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت ناامنی در بغداد برگزار نشد. اما دیگر خلبان این هواپیما، منصور کاظمیان، به دست نیروهاى عراقى اسیر شد.

ماجرای شهادت شهید عباس دوران از زبان خلبان کابین عقب تیمسار خلبان منصور کاظمیان

زمانی که جنگ در سال 59 آغاز شد، من در پایگاه بندرعباس بودم و بنا به درخواست خودم به پایگاه‌های همدان، دزفول و بوشهر مأمور شدم. زمانی که به پایگاه بوشهر رفتم، در آنجا با شهید بزرگوار «عباس دوران» آشنا شدم و در همانجا دو پرواز با هم انجام دادیم که هر دوی آنها موفقیت آمیز بود.

سپس در سال 1360 به همدان مأمور شدم و این همزمان بود با مأمور شدن شهید دوران به همدان، که از آنجا دیگر بیشتر وقت‌ها با هم بودیم و پروازهای بسیاری انجام دادیم، به ویژه در عملیات فتح‌المبین که پروازهای ارتفاع بالا انجام می‌دادیم. حال اگر بخواهم از ویژگی‌‌های اخلاقی شهید دوران بگویم، باید چیزی را یادآور شوم و آن اینکه ایشان آدم بسیار ساکتی بود، ولی بسیار با دل و جرأت، به گونه‌ای که هر نوع مأموریتی به او سپرده می‌شد، با آگاهی به اینکه درصد کشته شدن زیاد است، می‌پذیرفت و همیشه در این گونه مأموریت‌های خطرناک پیشگام می‌شد.

زمان عملیات رمضان بود که سخن از برگزاری کنفرانس غیرمتعهدها در بغداد به میان آمد و قرار بر این بود، رئیس کنفرانس صدام باشد.
اما ایران این موضوع را نمی‌پذیرفت و می‌گفت: «به علت اینکه عراق در جنگ است، بغداد ناامن است»، ولی سخنگویان صدام در بغداد می‌گفتند: «نه ، بغداد محل خوبی برای برگزاری این کنفرانس است و از نظر زمینی و هوایی، امنیت کامل دارد، به گونه‌ای که در آسمان بغداد یک پرنده هم جرأت پر زدن ندارد.

به همین منظور شب 29 تیر61 دستور مأموریت به پایگاه همدان ابلاغ شد. من همان شب «آماده شب» بودم و فردایش به اداره رفتم. نزدیک ساعت 11 بود که شهید دوران با من تماس گرفت و گفت: «بیا پست فرماندهی». من هم رفتم و پس از ده دقیقه، او که قرار بود با من پرواز کند، به همراه «شهید یاسینی»، مسئول عملیات پایگاه و «شهید خضرایی» فرمانده پایگاه و خلبانان اسفندیاری، باقری، توانگریان و خسروشاهی، به پست فرماندهی آمدند و درباره چگونگی انجام عملیات صحبت‌هایی کردند و نتیجه آن شد که سه هواپیما تا لب مرز با هم پرواز کنند و وقتی به لب مرز رسیدیم، یکی از هواپیماها برگردد و دو تای دیگر با ارتفاع کم، وارد خاک عراق شوند؛ یعنی یک حالت ایذایی ایجاد شود و رادارهای عراق، نشان بدهند هواپیماها برگشتند.

صحبت‌های اصلی که تمام شد، کابین‌های جلو و عقب، صحبت‌های خصوصی را با هم انجام دادند. شهید دوران به من تأکید کرد که: «شما بیشتر حواست به هواپیماهای دشمن باشد که به ما حمله نکنند و اگر زمانی هواپیما دچار نقص شد و نتوانستیم به پروازمان ادامه دهیم، شما به تنهایی اجکت کن و من به مأموریتم ادامه می‌دهم».

این سخنان که تمام شد، رفتیم منزل برای استراحت. سی‌ام تیر سال1361 مصادف بود با سی‌ام ماه رمضان و آن شب مشخص نبود که فردا روزه است یا عید روزه! با این حال آن شب بلند شدیم و سحری خوردیم. قرار بر این بود که مأموریت ما ساعت 5 و 30 دقیقه آغاز شود؛ آن هم بدون تماس گرفتن با برج مراقبت و رادار، چرا که هدف این بود تا سکوت رادیویی رعایت شود و از طرف عراقی‌ها شنود نگردد.

ساعت 5 صبح بود که جیپی آمد جلوی منزل و من رفتم. همه خلبانان در جیپ بودند. رفتیم گردان و از آنجا به اتاق چتر و کلاه. چتر و کلاه را برداشتیم و به سمت هواپیما حرکت کردیم. در این هنگام احساس می‌کردم، دیگر برنمی‌گردم و اسیر می‌شوم، ولی صددرصد مطمئن نبودم.

همین طور که می‌رفتم، گفتم: «خدایا، اگر واقعاً قراره برنگردم، زمانی که رفتیم پای هواپیما، هواپیما یک اشکال جزیی داشته باشه». وقتی رسیدیم مکانیک‌های هواپیما به ما خوشامد گفتند. شهید دوران پیرامون هواپیما، شروع کرد به گشت زدن و چک کردن بمب‌ها و دستگاه‌های بیرونی هواپیما و من هم رفتم درون کابین‌ها تا دستگاه‌های داخلی را چک کنم.

مشغول بررسی بودیم که متوجه شدم، سمت نما و حالت نمای هواپیما در حال گردش است، در صورتی که اینجوری نباید می‌بود و باید ثابت می‌ایستاد. مکانیک‌ها آمدند و گفتند: «فعلاً نمی توانیم درست کنیم. شما می‌توانید پرواز نکنید». اما عباس می‌گفت: «این سمت نما و حالت نما در هوای صاف و بدون ابر، اصلا کاربرد ندارد و ما در این هوا نیاز به این وسیله نداریم و می‌رویم سر باند و به عنوان شماره 3 آماده پرواز می‌شویم. در اصل ما شماره 1 بودیم و شماره 3 هواپیمایی بود که که قرار شد برگردد؛ بنابراین، نخست شماره 2 بلند شد و شماره 3 دچار نقص فنی بود و نتوانست بلند شود. برای همین، ما پس از شماره 2 بلند شدیم. معمولا ما در ایران به دلیل اینکه مصرف سوخت کم باشد، با ارتفاع بالا و سرعت کم می‌رفتیم؛ یعنی با ارتفاع 15000 پا و سرعت 350 مایل به سمت بغداد حرکت کردیم. وقتی به مرز رسیدیم به خاطر اینکه رادارهای عراق ما را نگیرند، ارتفاعمان را به ده تا پانزده متری زمین رساندیم و سرعتمان را به دلیل اینکه از برد موشک‌های سام-7 (استرلا) در امان باشیم، به 450 مایل افزایش دادیم.

وقتی از مرز رد شدیم، در یک آن دیدم که موشک سام به طرف هواپیمای شماره 2 پرتاب کردند. به آنها گفتم: «موشک براتون پرتاب کردند، مواظب باشید»، ولی خب خوشبختانه موشک به سرعت هواپیما نرسید و در سیصد متری هواپیما منفجر شد. پس از مدتی از دستگاه‌های درون هواپیما، متوجه شدم رادارهای عراق ما را گرفتند؛ بنابراین، موضوع را به شهید دوران اطلاع دادم و گفتم: «رادارهای عراق ما را گرفتند».

گفت: «مسأله‌ای نیست». هواپیمای شماره 2 هم این موضوع را به ما اخطار کرد که شهید دوران به شوخی خطاب به آنها گفت: «می فرمایید که من برم زیر زمین پرواز کنم!» قرار ما بر این بود که از شرق بغداد به سمت جنوب شرق بغداد حرکت کرده و سپس به سمت پالایشگاه «الدوره» که به شهر بغداد چسبیده، برویم و در آنجا بمب‌ها را روی هدف تخلیه کنیم تا پس از مأموریت مستقیم به سمت ایران بیاییم و مجبور نشویم گردشی داشته باشیم و مورد اصابت گلوله قرار گیریم.
نزدیک پنج تا ده مایلی بغداد بود که متوجه شدیم، باید از دیوار آتشی که پیرامون شهر درست کرده اند، گذر کنیم. برای همین، وقتی دیوار آتش را رد کردیم شهید دوران به من گفت: «موتور راستمون نشون میده آتیش گرفته». گفتم: «مسأله‌ای نیست. فعلاً بریم جلو از شهر که رد شدیم یا موتور را خاموش می‌کنیم یا یک کار می‌کنیم تا از این مسأله جلوگیری بشه».

به پالایشگاه که رسیدیم از پیرامون پالایشگاه با موشک‌های سام، شروع کردند به زدن ما. من هم با یک دستگاهی که هواپیما مجهز به آن است، مشغول از کار انداختن رادارهای آنها شدم تا دست‌کم موشک نزنند. به بالای پالایشگاه که رسیدیم، با موفقیت کامل بمبها را تخلیه کردیم و در حال برگشت بودیم که من یک لحظه برگشتم به پالایشگاه نگاه کنم، دیدم هواپیما از دم تا پشت سر من آتش گرفته و می‌سوزد. سریع به شهید دوران گفتم: «هواپیما آتیش گرفته، آماده باش بپریم» و نگاه کردم، دیدم دستگاه‌های جلوی چشمم هم سیاه شده و همان زمان بود که من داشتم می‌رفتم بیرون از هواپیما. همه این رخدادها در عرض یک ثانیه رخ داد.

حالا روایت بر این است که احتمالاً آتش هواپیما به بمب‌های زیر صندلی رسید و صندلی من خودش عمل کرد و من را از آن آتش نجات داد. من که پریدم بیرون بیهوش بودم و وقتی به هوش آمدم در وزارت دفاع عراق بودم و یکی داشت لبم را که پاره شده بود بخیه می‌کرد. در این لحظه به خودم گفتم: «خدایا، من تو هواپیما بودم. اینجا کجاست؟»

پس از مدتی برای امنیت من لباس پروازم را درآوردند و دشداشه به تنم کردند و مرا به بیمارستان بردند. از آن جا هم دوباره به وزارت دفاع آوردنم. به آنها گفتم: «جناب دوران کو؟» گفتند: «از هواپیما نپرید و کشته شد». من باور نکردم، چون معلوم نبود که آنها راست می‌گویند یا دروغ، ولی خیلی دنبال این مسأله بودم و می‌خواستم برایم روشن شود که چه شده است.

نزدیک پانزده روز من را در وزارت دفاع نگه داشتند. آنجا خیلی شکنجه ام کردند. پس از آن تحویلم دادند به سازمان امنیتشان. آنجا هم 45 روز بودم تا اینکه سپردنم به دژبانی تا مرا به اردوگاه بفرستند. در آنجا یک سربازی بود که کمی انگلیسی بلد بود. به من گفت: «تو همان خلبانی نیستی که هواپیمایت را زدند؟».

گفتم: «بله! چقدر از این موضوع خبر داری؟» گفت: «پس از اینکه پالایشگاه بمباران شد، هواپیما در حالی که آتش گرفته بود، به طرف شهر می‌آمد. یکهو دیدم از داخل آن چتری بیرون پرید و پس از مدتی که هواپیما جلوتر رفت منفجر شد».

بعدها که من از خلبان‌های دیگر پرسیدم: «آیا امکان دارد هواپیما بر اثر آتش خودش در هوا منفجر شود»، گفتند: «نه، مگر اینکه موشک به آن اصابت کند، منفجر شود».

خلاصه مرا بردند اردوگاه. در اردوگاه از چگونگی حادثه پرس و جو کردم. آنها گفتند: «بیست دقیقه پیش از اینکه شما به بغداد برسید، آژیر خطر را زدند و زمانی هم که پالایشگاه را آماج قرار دادید، فردایش عکس سانحه را روزنامه‌های عراق چاپ کردند و بدین صورت بود که تکه‌های هواپیما نزدیک یکی از میدان‌های شهر به زمین خورد و از شهید دوران پوتین و دستکشش مشخص بود»؛ آنجا بود که برایم مسجل شد عباس دوران به شهادت رسیده است.

پس از سال‌ها غربت در روز دوم مرداد سال ۱۳۸۱بقایای پیکر پاک سرلشکرشهید عباس دوران به خاک میهن بازگشت تا این سند افتخار همیشه جاویدان تاریخ ایران اسلامی در سرزمینی که دوست داشت، تشییع و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شود.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت نامه شهید سید حبیب صادقی

بسم الله الرحمن الرحیم
این بزرگوار کوچک در سن چهارده سالگی به همراه نیروهای فدائیان اسلام به جهاد رفت و تا سن شانزده سالگی مجروحیت هایی در جبهه های مختلف داشت و نهایتا پس از دو سال مبارزه فی سبیل الله در تنگ چزابه در سپیده دم 22 بهمن سال 1360 در سن شانزده سالگی با تیر مستقیم که از سمت نخاع وارد و سینه او را شکافته بود پس از گذشت ساعاتی به شهادت رسید و به لقاء محبوب خود نائل آمد و آنچه در ذیل میخوانید دل نوشته های این شهید بزرگوار میباشد​



بسم رب شهدا و صدیقین
من سید حبیب صادقی فرزند سید محمود وصیت نامه ام را به این شرح مینویسم:
انا لله و انا الیه راجعون به راستی که از سوی خدا آمده ایم و بسوی خدا باز میگردیم چه بهتر که در راه خدا رویم و آرزو کنیم که شهادت نصیبمان شود چه خوب است که این زندان را بگشاییم و به عرش رویم به سوی خدا،به سوی آزادی و صلح و صمیمیت وزندگی.
هر وقت به فکر خدا و امام زمان مهدی موعود می افتم این عشق شهادت در وجودم شعله ور میشود.همچون چیز مکنده ای میخواهد که روحم را بیرون بکشد.این روح میگوید که ای گوشت های پر از گناه از هم باز شوید و مرا آزاد کنید برای لمس کردن وعده های خدا.
ای مسلمین در سینه ی شکافته ام بنگرید و ببینید که قلبم چگونه از عشق خدا لبریز است و در تلاتم عشق به مهدی (عج).
ای نفس از من دور شو که زندانی ام کرده ای مرا آزاد کن.
مادرم بدان که شادی من آن موقع است که عروسی کنم بدانیم که صیغه عقدم را سفیر گلوله های دژخیمان میخواند و حجله ام بهشت است و مهمانانم شهدای اسلام انشاءالله.خواهش میکنم مادرم در شادی ام خانه را چراغان کن و شیرت را حلالم کن چون میدانم گناه کارم این راه را انتخاب کرده ام که شاید گناهانم را خدا ببخشد،زندگی پر از گناهم را در راه خدا میدهم تا لاله هایی بروید و لاله های من مستضعفان شوند و قیام خونینی را بپا کنند و بگویید لاله های این شهیدان که از خاک میجوشد،خشم الهی را بر مستکبران میشوراند و انشاءالله امام زمان مهدی موعود به قدرت خدا غیبت خود را پایان میرساند و سر این ظالمین را از تنشان جدا خواهد کرد و آرزوی ما شهدا برآورده میشود.
پس مادر خواهش میکنم سیاه مپوش که شادی من آغاز شده و زندگی واقعی من آغاز شده.
اگر شهید نماز دارد برایم یک سال نماز قضا بخوانید و یک ماه روزه قضا بگیرید.التماس دعا به امید آن روزی که مستضعفین بر مستکبران چیره شوند​
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته های رتبه اول کنکور سال ۶۴ ،ساعتی قبل از شهادت


لوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ینها آخرین دست نوشته شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364 است که تنها ساعتی قبل از شهادت به رشته تحریر در آمده است . البرز با انتشار این متن در روزهای هفته دفاع مقدس امیدوار است ضمن گرامی داشت یاد این عزیزان تأملی هرچند کوتاه درباره هدف ، انگیزه و چرایی حضور این مردان خدا در عرصه در ذهن همگان شکل گیرد. متن این نوشته را با هم میخوانیم:


چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا ،به هر جا که اینجا نباشد ،یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟ کشته شده و د آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:"نبرد تن و تانک؟!" اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟ کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد؟وکدام کدام...؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:هواپیمایی با یک ونیم برابر سرععت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ،ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید،مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟چگونه باید آنها را غسل داد ؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانیم . چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی ؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال ، از کتاب ، از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد ؟کدام اضطراب جانت را می خورد ؟ دیر رسیدن به اتوبوس ، دیر رسیدن سر کلاس ، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک ، به ماشین ، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا ؟"صفایی ندارد ارسطو شدن،خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن"آی پسرک دانشجو ، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است ؟ جوانی به خاک افتاده است؟آی دخترک دانشجو ، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند ؟ و آنان را زنده به گور کردند ؟هیچ می دانستی؟ حتما نه!...هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می ورد ، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطه ای نم یافتی با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی ، اگرعلی اکبرنیستی ، اگر جعفر و عبدالله نیستی ، لااقل حرمله مباش ! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت نامه شهید حاج ابراهیم همت


به نام خدا


نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید.چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدای چرا که ان الله اشتری من المومنین.
من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را د قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان کروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم .مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار انتظار وصال و رسیدن به معشوق.ای عزیزان من توجه کنید:

1-اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوق العاده ایست او صبور است و به زینب عشق می ورزد او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پیدا کرده است .اگر پسر به دنیا آورد اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید.چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
2-امام مظهر صفا پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است .فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشدزیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
3-هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی)بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.
5-از مادر و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم.مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.

حقیر حاج همت
1361/2/26









امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم

از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویت های جنگ را از یاد بردم

خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه باطل کوشش بیهوده کردم

از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم

اکنون پشیمان آمدم با این تمنا
یارب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا...

یاد سردار بی سر بخیر ،روح پاکش همجوار مولای بی سرش حسین(علیه السلام)....

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مراسم جشن تولد شهید مسلم فراهانی





شهید «مسلم فراهانی» متولد 14 تیر 1344 است. او پنجم تیرماه 1361 در تپه شیاکوه، در حالی که آخرین لحظات عمر خود دعای «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک» را زمزمه می‌کرد، به شهادت رسید. شهید فراهانی در قسمتی از وصیت‌اش نوشته است «کسی که ضد ولایت فقیه است در تشییع جنازه من شرکت نکند».


















 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
امزور سالروز شهادت امیر سرافراز ارتش اسلام شهید بابایی بود.یاد و خاطره اش گرامی باد.
کشته مرده اون سکانس شوق پروازم که میگه "مصطفی جان جنگ حج منه" و چه زیبا حجش روز عید قربان مقبول افتاد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحر است.نماز را در حرم امام می خوانیم و راه می افتیم.
رسممان است که صبح روز اول برویم سر خاک.می رسیم.هنوز آفتاب نزده،اما همه جا روشن است.آقا آمده اند؛زودتر از بقیه،زودتر از ما.
_ شما جرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداختید؟
_ دلم برای صیادم تنگ شده.مدتیه ازش دور شده م.
تازه دیروز به خاک سپرده ایمش.
مگر صیاد و صیادها که چه کرده اند که اینگونه یک رهبر بزرگ قدر را که شاید یکی دو روزی از شهادتش نگذشته است به کنار مزار خود می طلبد؟
آیا غیر از راهی را رفته است که دین خدا گفته است؟
چه کنیم که مانند صیادها شویم که دل خدا برایمان بتپد؟
رفتن این راه سهل و آسان است اگر انسان تکلیف خودش را بداند و بر طبق آن عمل کند تا به سلامت در دنیا که نتیجه ی سلامت در دنیا،سعادت در آخرت است نائل گردد.اما حیف که هنوز در اول راهی طولانی مانده ایم و هیچ حرکتی نداریم و فقط منتظریم اتفاقی بیفتد تا به کمال انسانی برسیم.
آری کمی تلاش لازم است،اندکی از خود گذشتن لازم است تا بتوان به خدا رسید.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده اعظم شفاهی

گفتم: " تو که شکر خدا وضع مالی ات خوب است. چرا چیزی که در شأنو موقعیت اجتماعی ات باشد نمی پوشی؟ "
گفت: " کفش گران قیمت به چه کارم می آید؟ می خواهم چه کار؟ کهزرق و برق دنیا چشمم را کور کند؟! که آنها که امکان داشتن چنان کفش هایی را ندارند،دلشان بسوزد؟! نه، می خواهم مثل مردم زندگی کنم".
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
برای تو که به من آموختی باید از آب سیراب شد نه از سراب!

برای تو که به من آموختی باید از آب سیراب شد نه از سراب!

"بسم رب الشهدا و الصدیقین"

"امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم آب و نان را جیره بندی کردیم، عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، شهدا که حالا در انتهای کانال خوابیده اند دیگر تشنه نیستند"


اگر روزی آمدی بهشت زهرا، گذارت افتاد قطعه ی 27، قدم گذاشتی به ردیفِ 133 و رسیدی به شماره ی 2...

حواست باشد تشنه آمده باشی ...نکند سیراب باشی! نکند لبت تر باشد!

اینجا اگر آمدی هوای آب به سرت نزدند...حوّای آب گولت نزند!

اینجا اگر آمدی نکند لب باز کنی و بگویی: "العطش"!

اصلا اینجا که آمدی نیت کن به تشنگی، قربة الی الربّ الشهدا...مردانگی کن و با زبانِ روزه بیا! تشنه بیا اما حتی اگر شده مشتی

آب بیاور و دستی تر بکش به مزارِ این لب تشنه...

اینجا اگر آمدی خجل بیا...شرمنده...سربه زیرِ سربه زیر!!

آخر اینجا مردی خوابیده از تبار حسین...علی اکبری از تبارِ بنی هاشم!

اینجا مردی خوابیده شهیدِ قطره ی آب...نه شاهدِ قطره ی آب!!!

اینجا مردی خوابیده که نه از گلوله، نه از خمپاره و نه از مین...که ازآب رکب خورده!!

اینجا مردی خوابیده که به ضربِ بی آبی به شهادت رسیده...به همدستیِ قطرات نامردِ آب!

هروقت تشنگی امانت را برید و خواستی بگویی: "العطش"

یادت بیفتد رمزِ مردانه تشنه بودن را...ف:27-ر:133-ش:2!!

این رمزِ علی اکبرِ هاشمیاست، مردی که هرگز روزه ی عطشش را افطار نکرد!

مردی که سرابِ زود گذرِ سیراب شدن را به شرابِ ماندگارِ شهادت بخشید!

و یادت نرود که بعد از هز سیراب شدنت سلامی کنی به سید و سالارِ شهیدان و شهدایِ تشنه لبِ والفجرِ مقدماتی...

یادت نرود...
در هر افطار دلی ببری به کانال کمیل و سری بزنی به لبهای تشنه...

 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
یادی میکنیم از همه شهدای اطلاعات نظامی که مظلومانه به شهادت رسیدند و صلاح نظام اسلامی حکم میکنه گمنام بمونن.
 
بالا