گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

ensan1

عضو جدید
شهیــــــــــــد

شهیــــــــــــد

اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل جامعه ات نیستی، هر جا که میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده باشی. هر دو یکیست...*

*دکتر علی شریعتی
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
"...من دوست داشتم در نیروی هوایی شهید بشم اما در نیروی زمینی دوران شهادت ما فرا میرسه"

فرازی از گفتار شهید حاج احمدکاظمی در مراسم معارفه اش بعنوان فرمانده نزسا
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
صادق نژاد این حرف را که شنید بغض کرد و رفت گوشه سنگر ، زانو هایش را بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن. تو عالم خودش بود و ناله می کرد. من که شاهد این ماجرا بودم به عکاس گفتم:«سریع عکسش رو بگیر. این رفتنیه.


[h=1]
تکناز نوشت: «محمدعلی حق بین» ، از رزمندگانِ لشکر قدس گیلان چنین روایت کرده است: قبل از عملیات نصر ۴ ، محمود صادق نژاد ، با همان لهجه لنگرودی به فرمانده ی گردان کمیل ، شهید «محمد اصغری خواه» همشهری اش بود ، می گفت: «حاجی ! تو رو به امام اجازه بده بیام تو این عملیات».

فرمانده هم که می دانست او از کربلای ۲ جراحت سنگینی در پا دارد می گفت: «نه ، امکان نداره. تو بمون محمود جون. خوب که شدی ، بعد.»

صادق نژاد این حرف را که شنید بغض کرد و رفت گوشه سنگر ، زانو هایش را بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن. تو عالم خودش بود و ناله می کرد. من که شاهد این ماجرا بودم به عکاس گفتم:«سریع عکسش رو بگیر. این رفتنیه. موندنی نیست».

درست ۲۴ ساعت بعد ، ساعت ۲ بعدازظهر، در عملیات نصر۴، به تاریخ دوم اردیبهشت ۱۳۶۶ ، طی پاتک بعثی ها ، محمود صادق نژاد رفت.

و عكسی كه می‌بینید همان عکسی است که از محمود صادق نژاد گرفته شد.


[/h]
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت نامه شهید سید حبیب صادقی

بسم الله الرحمن الرحیم
این بزرگوار کوچک در سن چهارده سالگی به همراه نیروهای فدائیان اسلام به جهاد رفت و تا سن شانزده سالگی مجروحیت هایی در جبهه های مختلف داشت و نهایتا پس از دو سال مبارزه فی سبیل الله در تنگ چزابه در سپیده دم 22 بهمن سال 1360 در سن شانزده سالگی با تیر مستقیم که از سمت نخاع وارد و سینه او را شکافته بود پس از گذشت ساعاتی به شهادت رسید و به لقاء محبوب خود نائل آمد و آنچه در ذیل میخوانید دل نوشته های این شهید بزرگوار میباشد




بسم رب شهدا و صدیقین
من سید حبیب صادقی فرزند سید محمود وصیت نامه ام را به این شرح مینویسم:
انا لله و انا الیه راجعون به راستی که از سوی خدا آمده ایم و بسوی خدا باز میگردیم چه بهتر که در راه خدا رویم و آرزو کنیم که شهادت نصیبمان شود چه خوب است که این زندان را بگشاییم و به عرش رویم به سوی خدا،به سوی آزادی و صلح و صمیمیت وزندگی.
هر وقت به فکر خدا و امام زمان مهدی موعود می افتم این عشق شهادت در وجودم شعله ور میشود.همچون چیز مکنده ای میخواهد که روحم را بیرون بکشد.این روح میگوید که ای گوشت های پر از گناه از هم باز شوید و مرا آزاد کنید برای لمس کردن وعده های خدا.
ای مسلمین در سینه ی شکافته ام بنگرید و ببینید که قلبم چگونه از عشق خدا لبریز است و در تلاتم عشق به مهدی (عج).
ای نفس از من دور شو که زندانی ام کرده ای مرا آزاد کن.
مادرم بدان که شادی من آن موقع است که عروسی کنم بدانیم که صیغه عقدم را سفیر گلوله های دژخیمان میخواند و حجله ام بهشت است و مهمانانم شهدای اسلام انشاءالله.خواهش میکنم مادرم در شادی ام خانه را چراغان کن و شیرت را حلالم کن چون میدانم گناه کارم این راه را انتخاب کرده ام که شاید گناهانم را خدا ببخشد،زندگی پر از گناهم را در راه خدا میدهم تا لاله هایی بروید و لاله های من مستضعفان شوند و قیام خونینی را بپا کنند و بگویید لاله های این شهیدان که از خاک میجوشد،خشم الهی را بر مستکبران میشوراند و انشاءالله امام زمان مهدی موعود به قدرت خدا غیبت خود را پایان میرساند و سر این ظالمین را از تنشان جدا خواهد کرد و آرزوی ما شهدا برآورده میشود.
پس مادر خواهش میکنم سیاه مپوش که شادی من آغاز شده و زندگی واقعی من آغاز شده.
اگر شهید نماز دارد برایم یک سال نماز قضا بخوانید و یک ماه روزه قضا بگیرید.التماس دعا به امید آن روزی که مستضعفین بر مستکبران چیره شوند

 
آخرین ویرایش:

محمدسرلک

عضو جدید
.......................................................................
......................................................................................
..................................................................................................ندارم(سکوت)
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی که به پای رزمندگان بوسه می زد


فرمانده شهید حاج حسین خرازی، فرمانده خوش اخلاق، پرتلاش و پر جنب جوش بود؛ آنقدر که با یک دست زمین را به آسمان می‌دوخت. مقام معظم رهبری هم او را پرچمدار جهاد و شهادت خطاب کرده بود. جا دارد در آستانه شهادت این فرمانده بزرگ، لحظاتی در زندگی و خاطرات او بیندیشیم.

فرمانده شهید حاج حسین خرازی، فرمانده خوش اخلاق، پرتلاش و پر جنب جوش بود؛ آنقدر که با یک دست زمین را به آسمان می‌دوخت. مقام معظم رهبری هم او را پرچمدار جهاد و شهادت خطاب کرده بود. جا دارد در آستانه شهادت این فرمانده بزرگ، لحظاتی در زندگی و خاطرات او بیندیشیم.

زندگی‌نامه

شهید «حسین خرازی»، در سال 1336ه.ش در خانواده‌ای مذهبی و متدین در شهر اصفهان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در همان شهر، در فضایی مذهبی، پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم، در آستانه سال 1355به سربازی رفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با عضویت در کمیته دفاع شهری اصفهان و درگیری با ضد انقلاب منطقه، نقش فعال و تعیین کننده‌ای ایفا نمود.

در اواسط بهمن ماه سال 1358، به مناطق درگیری با ضد انقلاب در کردستان رفت و به همراه گردان ضربت، به مبارزه با توطئه‌های نیرو‌های چپ و ضد انقلاب پرداخت. مقصد بعدی حسین، خوزستان بود. هنوز روزهای آغازین جنگ بود که حسین به همراه 50 تن از یارانش عازم این خطه شد و در نیمه دوم بهمن ماه سال 59، فرمانده جبهه دارخوین را به عهده گرفت.

در سال نخست جنگ، جبهه دارخوین، به کلاس درس مجاهدت و خودسازی تبدیل شد و عملیات «فرمانده کل قوا» در این جبهه با موفقیت به انجام رسید. در همین منطقه، هسته اصلی «تیپ 14 امام حسین(ع)» شکل گرفت که بعدها ثمرات مهمی برای کشور به ارمغان آورد.

عملیات «خیبر»، نبردی بود در منطقه «طلائیه» که «حاج حسین» دست راست خود را در جریان آن تقدیم آرمان‌هایش کرد و سرانجامِ حیات سراسر عاشقانه او در عملیات تکمیلی کربلای پنج، به تاریخ هفتم اسفند ماه 1365، رقم خورد.
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
حاج همت خیلی بسیجیا رو دوست داشت و همه جوره هواشونو داشت.ی بار بسیجیا اومدن پیش حاجی و گله کردن که ماشینای لشگر وقتی میبیننشون نگه نمیدارن و تا جایی نمیرسوننشون.حاجی هم گفت هروقت برا ماشینی دست بلند کردین و نگه نداشت با سنگ شیشه هاشو بشکنین و بگین همت گفته.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانباز كربلايي


شب پانزدهم ماه مبارك رمضان در خواب ديدم كه زني نزد من آمد و گفت كه برادرتان را به اينجا آورده ام، اگر شما را به ديدار او ببرم ناراحت نمي شوي؟
من گفتم: نه، چرا ناراحت شوم؟ بلكه خيلي هم خوشحال مي شوم.
همراه آن زن به ديدار برادرم رفتم و به داداشم رسيدم. ديدم كه صورتش نوراني است و در حالي كه بر روي ويلچر نشسته و دو پايش قطع مي باشد به من مي گويد: اي خواهر! بيا با من به كربلا برويم. در حالي كه با برادرم به كربلا مي رفتيم از خواب بيدار شدم.

«راوي: زهرا رضواني؛ خواهر روحاني شهيد؛ محمد رضواني/ کتاب طائران قدسی به کوشش مهدی شیخ الاسلامی- ج3- ص15»
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نسیم ابالفضلی


در عمليات20 شهريور، در جزيره ي مجنون حدود هفت ساعت با شرايطي سخت در آب شنا كرديم.
قبل از آن كه قدم به خشكي بگذاريم، شهرام نوروزي؛ جمعي لشكر انصار الحسين علیه السلام زير لب زمزمه كرد: «يا ابالفضل العباس! يك نسيم خنك».
هنوز چند لحظه از دعاي شهرام نگذشته بود كه لطف حضرت اباالفضل در قالب يك نسيم خنك، جسم و جانمان را صفا بخشيد.
اين نسيم تا حد زيادي باعث خنك شدن بچه ها و كاهش بخشي از گرما و سختي عمليات شد.
علاوه بر اين كه باعث تكان خوردن ني هاي اطراف مسير شد كه با ايجاد سر و صدا راحت تر مسير را طي كنيم.
او اين دعا را براي ما كرد و براي خودش چيز ديگري خواست. ما اين موضوع را وقتي متوجه شديم كه نسيم شهادت، روح بلندش را تا آسمان بالا برد!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاوران رهبر


زمان وضع حملم نزدیک بود و همسرم نیز عازم منطقه.
نگران و آشفته راهش را سدکردم وگفتم: در نیودنت من و پنج بچه ی قد و نیم قد را به که می سپاری؟ با آرامشی تزلزل ناپذیر گفت: به خدا. با التماس گفتم: تا تولد فرزندمان بمان، بعد برو. سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
نیمه شب با صدای گریه اش بیدار شدم، برسجاده اش نشسته بود و با خود زمزمه ای غم آلود داشت. وقتی مرا دید شتاب زده اشک هایش را پاک کرد و پرسید: درد داری؟
سوالش را با سوالم پاسخ دادم: چرا گریه می کنی؟ در سکوت تسبیحش را به بازی گرفت. اصرار کردم، گفت: ساعتی قبل امام خمینی رحمه الله علیه را به خواب دیدم، به من فرمودند: می خواهی دست از یاری ما برداری؟ گفتم: هرگز، فقط تا زمان وضع حمل همسرم این جا می مانم و بعد به منطقه می روم. به نرمی فرمودند: تو برو ما کمکت می کنیم.
و این چنین بود که رضایت دادم برود.

«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص71،راوی همسر شهید محمد تقی چهار محالی»
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازداوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز


در توصیف شهید حسین خرازی چنین گفته‌اند:

حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی عراقی:
درود بر او كه صادقانه در میدان خونبار جهاد فی سبیل‌الله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خیل اولیای خاص الهی راه كمال پیمود و با عزت و افتخار به سوی ملكوت اعلی و سراپرده قرب الی الله عروج نمود. «طوبی لَهُم و حُسنُ مَآب.»
آری، شهید خرازی قبل از شهادت نیز شهید زنده بود. او با چهره محبوبش و سیمای نورانیش حكایت از جهشی جدید و تقربی نوین برفراز قلل بلند عزت و كرامت به مقام عندالرب شتافت.

هنر خرازیها فتح خرمشهر و بستان نیست؛ شهادت، هنر مردان خداست؛ مرگی هنرمندانه و حیاتی جاودانه.
سردار فرماندهی كل سپاه : ما برادر عزیزی را از دست داده‌ایم و چه مشكل است دنیا را تحمل كردن بعد از رفتن این عزیزان، خدایا! حسین خرازی ما را در آخرت نزد صدیقین قرار بده و یاد او را به دل ما پایدار ساز.
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز



نحوه شهادت


او با آنكه یك دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس كمبود نمی‌كرد و برای تأمین و تدارك نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد به پشت جبهه انتقال یابد.
در عملیات كربلای 5 ، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شده بود، خود پییگیر جدی این كار شد، كه در همان حال خمپاره ای در نزدیكی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملكوت اعلی پرواز كرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید. سردار دلا وری كه همواره در عملیات ها پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.
او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ای ها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت.
شهید خرازی پرورش یافته مكتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مكتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود كه كمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی‌یافت.
این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی كه داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شكوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف كرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.
رهبر معظم انقلاب و فرمانده كل قوا در مورد ایشان می‌فرمایند:
او (حسین خرازی) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود كه با ذخیره‌ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزی برای خدا و نبرد بی‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.درود بر او و بر همه همسنگرانش كه خود نامش حسین بود و لشكرش نیز همنام مولایش امام حسین(ع).
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خدایا آنروزی از تو شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت

سرلشگرشهید حاج احمد کاظمی

خیلی به دلم نشست...
"از همه چیز خبری هست جز شهادت!!"
چه بی خبر شهید شد ...خدا سورپرایزش کرد!
خدایا مارم تحویل بگیر! کاش لایق این بی خبری و سورپرایز شدن بشیم. کاش...
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز
*شهید نسرین امینی*



سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران رفته رفته هرچه به سال 57 نزدیک تر می شدند اعتراضات خود را علیه رژیم پهلوی علنی تر می کردند. آن روزها مردم آنقدر از خفقان موجود رنج می بردند که به هر وسیله ای که می شد فریاد مخالفت خود را به گوش همه می رساندند. عکسی که مشاهده خواهید کرد نمونه ای از همین اعتراضات است.
.
.
.
.
دختری 16 ساله که در سال 57 برای شرکت در تظاهرات علیه رژیم طاغوت به خیابان آمده بود، جلوی دانشگاه تهران با شلیک گلوله گاردی های طاغوت کشته می شود. `پس از انتقال پیکر این دختر به پزشکی قانونی ، بخشی از مغز سر او که بر اثر اثابت گلوله دری خیابان پاشیده بود ، توسط مردم پیدا شده و مردم نیز برای نشان دادن انزجار خود از رژیم ، آن را برداشته و به به تیر برقی آویزان می کنند تا همه شاهد جنایت عوامل طاغوت باشند.






جسم پاک نسرین امینی به تاریخ 6/10/1357 در قطعه 24 بهشت زهرا دفن شد تا مزارش برای همیشه تاریخ سندی گواه بر مظلومیتش باشد.


*** روح پاکش آرام و شاد***
 

پیوست ها

  • IMAGE634387709717968750.jpg
    IMAGE634387709717968750.jpg
    13.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه رفیق داشتم اسمش عباس بود
خیلی بی تابی می کرد
منتظر دستور حمله بود
دیدم پشت پیرهنش با خط قرمز نوشته:
یا کربلا ، یا شهادت. یا حسین علیه السلام ما داریم می آییم
دستور حمله صادر شد
زدیم به دل دشمن
همون اوایل عملیات بود که عباس شهید شد
اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم
نتونستیم پیکر پاک عباس رو برگردونیم
چهل روز بدن مطهرش زیر آفتاب داغ و آتیش دشمن موند
بعد از چهل روز ، درست روز عاشورا بود که آوردیمش عقب
اونجا بود که معنی نوشته های پشت پیرهنش رو فهمیدم

منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
دقت در بیت المال
بهش گفتم: برگشتنی ، یه خورده کاهو و سبزی بخر
گفت: سرم شلوغه ، می ترسم یادم بره ، روی یه تیکه کاغذ بنویس
همون موقع داشت جيبش رو خالی می كرد
یه دفترچه یادداشت و یه خودکار در آورد گذاشت زمین
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم رو براش بنویس
یه دفعه بهم گفت: ننویسی ها!
جا خوردم
نگاهش کردم
به نظرم کمی عصبانی شده بود
گفتم: مگه چی شده؟
گفت: خودکاری که دستته ، مال بیت الماله
گفتم: من که نمی خواهم باهاش کتاب بنویسم
دو سه تا کلمه که بیشتر نیست
گفت: نه

خاطره ای از زندگی شهید مهدی باکری
منبع: کتاب نیمه پنهان ماه ، صفحه ۳۵
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
پست نگهبانی جهانآرا و حمید با هم بود. حمید دائم غر میزد: «این فرمانده ما خودش میخوابه ما باید پست بدیم». صبح از دفتر فرمان ده حمید را خواستند. محمد منتظرش بود.
حمید آنجا هم درباره فرماندهی جهانآرا متلک میگفت و محمد چیزی نمیگفت.
وقتی احمد گفت محمد همان فرمانده است حمید کفشهایش را برداشت، فرار کرد. خجالت میکشید محمد جهانآرا را ببیند. همان شب جهانآرا دنبال حمید میگشت. میگفت: تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمیدم. باید حمید بیاد



شهيدم! محمد! برادر! منم / كه در شهر خونين قدم ميزنم
شهادت، همان شد كه ميخواستي / تو در خون نخفتي، كه برخاستي

ببين شهر، چون ماست آيينهوار / حماسي و زخمي ولي پايدار
از آن رنگ خون رنگ خون شستهاند / ولي، لالهها، سرخ از آن رستهاند
رهايم مكن، در زماني چنين / فنايم مكن در جهاني چنينئ
جهاني كه حيوان بر او غالب است / جهاني كه انسان در او غايب است
محمد! چرا وا نهادي مرا / شهيدم! چرا جا نهادي مرا
خدا در شكن اين قفسوار تنگ / و يا صبر بخشا به من صبر سنگ
منم اينكه فرياد من بيصداست / كه زيبا و خاموش چون جبههاست
شهيدم! محمد! برادر! منم / چنين زخم آجين قدم ميزنم
ببين چاك خورده است پيشانيام / ببين زخمها كرده زندانيام
تو كوچيدي از خويش، راحت شدي / زيارت نمودي، زيارت شدي
ولي من در اين جبهه ناپديد / به هر لحظه صد بار گردم شهيد

سودابه مهيجي
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
پست نگهبانی جهانآرا و حمید با هم بود. حمید دائم غر میزد: «این فرمانده ما خودش میخوابه ما باید پست بدیم». صبح از دفتر فرمان ده حمید را خواستند. محمد منتظرش بود.
حمید آنجا هم درباره فرماندهی جهانآرا متلک میگفت و محمد چیزی نمیگفت.
وقتی احمد گفت محمد همان فرمانده است حمید کفشهایش را برداشت، فرار کرد. خجالت میکشید محمد جهانآرا را ببیند. همان شب جهانآرا دنبال حمید میگشت. میگفت: تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمیدم. باید حمید بیاد


"میگفت: تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمیدم. باید حمید بیاد "





خدائیش ما بودیم تا یه ماه با طرف حرف نمیزدیم...
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای غم ، ای دوست قدیمی من ، سلام بر تو ، بیا که دلم برای تو می تپد . . . ای خداوند آزمایش های سخت و ای پروردگار قلب های سوزان و روح های لطیف ، در ان روزها که امیدم از همه جا و همه کس قطع شده بود تنها تو بودی که به من امید دادی . . . شهید دکتر مصطفی چمران . . . . . . . . . . . می گویم دوستتان دارم ، ولی ضعفم آنچنان است که طوفان های روزگار به جاده خاکی ام می کشانند !

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حسین خرازی



راننده قايق

يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
گوشه ای از زندگی نامه شهید خوش عطر (پلارک)


فرزند سید عباس، متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی. در سال 66 عملیات کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید.
در شش سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.
او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی "علی بن موسی الرضا [SUP]علیه السلام[/SUP]" مأمن همیشگی‌اش بود. وی دائماً به منطقه می‌رفت. او فرمانده آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول [SUP]صلی الله علیه و آله و سلم[/SUP] بود.در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار می‌کرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند و او شهید و در زیر آوار مدفون می‌شود.

بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.شهید پلارک ما شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام، "غسیل الملائکه" است. "غسیل الملائکه" به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند. در تاریخ اسلام آمده که "حنظله" غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود، شب قبل از جنگ احد ازدواج می کند و در حجله می خوابد. فردا صبح، زمانی که لشکر اسلام به سمت احد حرکت می ‌کرد، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بنابراین نرسید که غسل کند. او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند. پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد. شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبر شید پلارک نیز خوش‌بو و عطر آگین است. بهشت زهرایی ها به او شهید عطری می گویند. خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنند و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خواهند. او معجزه خداست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
شهدا از مدتها قبل خودشونو برا شهادت آماده کرده بودن..مثلا" شهید بابایی اون وقتی شهید شد که تو اتاق ژنرال آمریکایی نماز اول وقتشو خوند...خودمو میگم چقدر عقبیم...چقدر
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
یادی میکنیم از شهید بزرگوار علی اکبر شیرودی تیزپروازی که غرب کشور رو در روزایی که هنوز سپاه و ارتش منسجم نبودن با کمک هم رزمانشون حفظ کردن.او بالاترین ساعت پرواز جنگی را در جهان دارد و در طول چندین هزار ماموریت هوایی بیش از 300 گلوله به بالگردش اصابت کرد.او در آخرین عملیات خود در 8 اردیبهشت 1360 هنگامی که دشمن بعثی با 250 تانک و پشتیبانی توپخانه و هواپیما به سوی سرپل ذهاب در حرکت بود به پرواز درآمد و پس از وارد ساختن خسارات سنگین به دشمن به فیض شهادت نائل گشت.صاحب نظران جنگهای هوایی او را نامدارترین خلبان جهان نامیده اند.
 

حنانه9

عضو جدید
خاطره ای از شهید همت

.....رفته ته بودم خط دیدنش.کفش هایش پاره شده بود، اما کفش های لشکر را نمی گرفت. می گفت مال بسیجی هاست.برای کاری رفتیم شهر
گفتم اگر خواهشم را رد کنی ناراحت می شوم. برایش یک جفت کفش ورزشی خارجی خریدم.چیزی نگفت!میان راه یک بسیجی را سوار کرد،پرسید: این طرف ها چکار می کردی. توضیح داد کفش ها یش پاره بوده و آمده بود یک جفت کفش بگیرد، اما قسمت نبوده. حاجی نگاهی به من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسیجی. جوان خواست پولش را بدهد.قبول نکرد.گفت برای صاحبش دعا کن. گفتم حاجی خودت هم نیاز داشتی! گفت من الان فرمانده ام، اگر این بار سنگین فرماندهی را از دوش من بردارند،من هم می شوم مثل اون بسیجی،اون وقت می توانم جلوی بقیه از این کفش ها پایم کنم....
 
بالا