مشاعرۀ سنّتی

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه ی هستي من آيه ی تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

فروغ
 

901010

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه ی هستي من آيه ی تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

فروغ
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دهد از حسن عالم گیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند

در صومعه چند خودپرستی
رو باده پرست شو چو اوباش

در جام جهان نمای می بین
سرّ دو جان ولی مکن فاش

ور خود نظر کنی به ساقی
سرمست شوی از چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش


باشد که بینی ای عراقی
در نقش وجود خویش نقاش
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در صومعه چند خودپرستی
رو باده پرست شو چو اوباش

در جام جهان نمای می بین
سرّ دو جان ولی مکن فاش

ور خود نظر کنی به ساقی
سرمست شوی از چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش


باشد که بینی ای عراقی
در نقش وجود خویش نقاش

شکفته روی و شلایین و مست و خواب آلود
به مدعای من دل فگار آمده بود
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
وندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت

تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین

نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد


دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

وان گل به زبان حال با او می گفت:
"من هم چو تو بوده ام مرا نیکودار."
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

وان گل به زبان حال با او می گفت:
"من هم چو تو بوده ام مرا نیکودار."

راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا