یار رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیش تر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار//گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
دلبرا در دل سخت تو وفا نیست چرا
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا
انان كه خاك را به نظر كيميا كنند
ايا بود كه گوشه چشمي نظر به ما كنند
دست از من دامن از تو دیده ی دل روشن از تو
رو مگردان از من ای مه،برنمیگردم من از تو
و خدا در ان نزديكي است
لاي اين شب بوها پاي ان كاج بلند
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پروردههمه ی هستي من آيه ی تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
فروغ
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
می دهد از حسن عالم گیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند
در صومعه چند خودپرستی
رو باده پرست شو چو اوباش
در جام جهان نمای می بین
سرّ دو جان ولی مکن فاش
ور خود نظر کنی به ساقی
سرمست شوی از چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که بینی ای عراقی
در نقش وجود خویش نقاش
شکفته روی و شلایین و مست و خواب آلود
به مدعای من دل فگار آمده بود
دلا در عاشقی صاحب قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر!
روزگاری ست که بی پای ملخ نزدیکان
مور را راه سخن پیش سلیمان ندهند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست؟در کندن بنای گران سنگ ظالمان
سیلاب کار یک مژه ی تر نمی کند
در کندن بنای گران سنگ ظالمان
سیلاب کار یک مژه ی تر نمی کند
دوش با مرغ سحر شکوه ز هجران تو بود
سخن از عشق من و ناز فراوان تو بود.
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمددوش با مرغ سحر شکوه ز هجران تو بود
سخن از عشق من و ناز فراوان تو بود.
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافتیاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو از چهره ما پیدا بود
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
وندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت
دلا دیدی که آن فرزانه فرزندتو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
وان گل به زبان حال با او می گفت:
"من هم چو تو بوده ام مرا نیکودار."
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |