[FONT="]امشب در جست وجوی ماهت ، چراغ اتاقم را خاموش کرده ام و به پهنای بیکران آسمانت چشم دوخته ام. آن شهاب بیقرار ، سوخته از لقای تو ، از پیش چشمانم میگذرد و مرا چون کودکی هفت ساله به تفکر وامیدارد.[/FONT] [FONT="]یادش بخیر [/FONT] [FONT="]آن زمان ها شهر کوچکتر بود ، تعداد چراغ هایش کم تر بود. از همان پشت شیشه میشد سوسوی ستارگان را دید. نیازی به رفتن به کویر نبود. با همان تصور کودکانه ، تو را میدیدم که کهکشانت را اداره میکردی. شیاطین را میدیدم که با صلوات از من دور میشدند و نمیگذاشتم به خانواده ام نزدیک شوند.دیگر من عمی نداشتم. میدانستم تو هستی که هرشب با فرستادن ستاره هایت به من امید روزی پربرکت و شاد بدهی.[/FONT] [FONT="] اما امروز ، نور چراغ ها چشمانم را اذیت میکند. نمیگذارد به آسانی از دیدن ستاره ها لذت ببرم. آسمان همیشه پر از دود است. باید به کویر پناه برد. آن هم مگر دغدغه های زندگی میگذارد. فقط در سختی ها حضورت را حس کرده ام. کمتر وقتی میشود که تو را در خوشیهایم ببینم. اما تو بوده ای ، همبشه هستی. [/FONT] [FONT="]میخواهم دوباره مثل کودکیم ، تو را داشته باشم. هرشب را با یادت با عطرت با کلامت با راز و نیازم با تو ، به سحر برسانم. با من باش مرا دریاب.[/FONT]