دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویاییدردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویاییدردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
تاب بنفشه می زند طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
وه چه شیرین صنمی تو ،که دهان من هست//تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفتدردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
ماهم از من دور گردد زان سبب
دود آهم تا ثریا می رود
در هجر تو گر چشم مرا آب روان استدوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند....
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
تا دامن از مکن کشیدی ای سرو سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل شود دامن من
ویرانی دلم بخدا , بدتر از بم است
اشعار من , مثال حبوبات درهم است
در دفترغزل, غزلم گنگ و مبهم است
از دردو رنج و از دل پر غصه و غم است
ترحمی که ز طوفان اشک و آه چو شمع
در آب و آتشم از پای تا بسر بی تو
وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرا ؟
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
نمی دانم تاکی کجا برای چه ولی رفتی......................دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
آسمان
یکدستْ ابر است و سیاه.
دلَم گرفت خدایا
بگو پلک بزند، یا که ببارد!
( رضا کاظمی )
دردسری می دهیم باد صبا را
تا برساند به دوست قصه ما را
بر سر کویش گذر کند به تانی
با لب لعلش سخن کند به مدارا
آسمان نگاه خسته ی من خانه ی ابرهای باران زاست
نیستی و نبودنت تنها غصه ی آفتابگردان هاست
تا توانی رفع غم از خاطر غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
یک جام بی تبسمی اکنون نمی دهدنيست يك دل از تو شاد اي روزگار
هر كجا قلبيست محزون كرده اي
یک جام بی تبسمی اکنون نمی دهد
مشتی که زهر چشم ز من باز می گرفت
تحفه ی در خور او نیست مرا می شاید
بدهم گر به نثار قدمش جان امشب
بهار عمر به طوفان گذشت و شد پائيز
گلي نچيده ز گلزار شد گلريـــــــــــــــز.
ز آهم همچو نی آتش بجان رفته زلیخا را
کشم تا در نیستان ناله ی مستانه ی خود را
آسمان خرمن اميد مرا
ز يكي صاعقه ، خاكستر كرد
چه حكايت كنم از ساقي بخت
كه چو خونابه در اين ساغر كرد
در آسمان آیتی نمی بینم
بر خاک، بهشتی از دست رفته نمی جویم
از این جهان دو چیز آموخته ام:
گندم بهانه است
و ساقه ای ما را تبعید تواند کرد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |