در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست که همچون مه تابان بدرآئی
یا درد و غمی که داده ای بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای بازش ده
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست که همچون مه تابان بدرآئی
یا درد و غمی که داده ای بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای بازش ده
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان بدرآئی
همی رویم بشیر از با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم بهمرهی آورد
داریم دلی صافتر از سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی ترا
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویاییدردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
تاب بنفشه می زند طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
وه چه شیرین صنمی تو ،که دهان من هست//تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفتدردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
ماهم از من دور گردد زان سبب
دود آهم تا ثریا می رود
در هجر تو گر چشم مرا آب روان استدوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند....
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
تا دامن از مکن کشیدی ای سرو سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل شود دامن من
ویرانی دلم بخدا , بدتر از بم است
اشعار من , مثال حبوبات درهم است
در دفترغزل, غزلم گنگ و مبهم است
از دردو رنج و از دل پر غصه و غم است
ترحمی که ز طوفان اشک و آه چو شمع
در آب و آتشم از پای تا بسر بی تو
وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرا ؟
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
نمی دانم تاکی کجا برای چه ولی رفتی......................دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
آسمان
یکدستْ ابر است و سیاه.
دلَم گرفت خدایا
بگو پلک بزند، یا که ببارد!
( رضا کاظمی )
دردسری می دهیم باد صبا را
تا برساند به دوست قصه ما را
بر سر کویش گذر کند به تانی
با لب لعلش سخن کند به مدارا
آسمان نگاه خسته ی من خانه ی ابرهای باران زاست
نیستی و نبودنت تنها غصه ی آفتابگردان هاست
تا توانی رفع غم از خاطر غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
یک جام بی تبسمی اکنون نمی دهدنيست يك دل از تو شاد اي روزگار
هر كجا قلبيست محزون كرده اي
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |