اینم مفهومیغیرتم کشت که محبوب جهانی ، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
غیرتم باتوچنان است که گر دست دهد نگذارم که بیایی به خیال دگری
اینم مفهومیغیرتم کشت که محبوب جهانی ، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
حالا چرا میزنی !؟اینم مفهومی
غیرتم باتوچنان است که گر دست دهد نگذارم که بیایی به خیال دگری
تتنگ است نفس در این نفس برای مرغی
کو عاشق رسمی است که در عشق نهان است
من کی زدم فکرکردی من بلد نیستم مفهومیحالا چرا میزنی !؟
اگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
تو کمان گرفته و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه ی غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
یک دو روزی صبر کن ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتمن کی زدم فکرکردی من بلد نیستم مفهومی
من ازطرح نگاه تو امیدمبهمی دارم
نگاهت را مگیر ازمن که با ان عالمی دارم
یادم امدتوبه من گفتی ازاین عشق حذرکنتیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابب ؟
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوستیک دو روزی صبر کن ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانمیادم امدتوبه من گفتی ازاین عشق حذرکن
لحظه ای چندبراین اب نظرکن
من همه محوتماشای نگاهتاین جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم ......
عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپایی ...............آقا .... نگاه کن ... به خدا خسته ام ببین
عهدی نمانده از تو که نشکسته ام ببین
توکه امروزنگاهت به نگاهی نگران استحذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن ...
عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپایی ...............
نمی دانم پس ازمرگم چه خواهدشدعمری به پای توبه نشستن نمی توان
وین تلخ تر که توبه شکستن نمی توان
گاها که منجنیق فلک سنگ میزند
بر بام روزگار نشستن نمی توان
گفته بودی که چرا محو تماشای منیمن همه محوتماشای نگاهت
اسمان صاف وشب ارام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ماه فروریخته دراب
یک روزبرمی گردی برلبانت لبخندگفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا نرود از دستم ...
ناز چشم تو به حد مژه بر هم زدنی
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنمعمری به پای توبه نشستن نمی توان
وین تلخ تر که توبه شکستن نمی توان
گاها که منجنیق فلک سنگ میزند
بر بام روزگار نشستن نمی توان
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم ؟
مرامهرسیه چشمان زسر بیرون نخواهدشدبه عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم ؟
ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیمیک روزبرمی گردی برلبانت لبخند
وبه من می گویی امدم که بمانم تاابد............................................
یعنی ارزوی محال................ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم ....
شب چو در بستم و مست از می نابت کردممهتاب شب که جامش از اختر لبا لب است
با آن همه ستاره و ماه باز شب... شب است
ترابه چشمانم خواهم بردمهتاب شب که جامش از اختر لبا لب است
با آن همه ستاره و ماه باز شب... شب است
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتیعنی ارزوی محال................
چشمان تو دل می برد از گوشه نشینانترابه چشمانم خواهم برد
ترابه رنگ چشمانم دعوت خواهم کرد......................................
مجال من همین باشد که پنهان عشق اوورزمشب چو در بستم و مست از می نابت کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
تراکه نمی دانم ازکجا امده ای تراکه نمی دانم به کجا خواهی رفت رنگ چشم مرا درذهنت ابدی سازچشمان تو دل می برد از گوشه نشینان
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست ........
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |