سلام......................
مراچه می شودکه لحظات بی تو بودن را شماره میکنم برای باتوبودن
نیمه شبها همیشه می پلکد... بی هدف توی برکه ی قوهات
و دلش لک زده ... که جفت شود ... با پری های قصر جادوهات
سلام......................
مراچه می شودکه لحظات بی تو بودن را شماره میکنم برای باتوبودن
اوا آازکجا اومدآدمک اخر دنیاست بخند / آدمک مرگ همین جاست بخندآدمک خر نشوی گریه کنی / کل دنیا ی سراب است بخنددست خطی که تو را عاشق کرد / شوخی کاغذی ماست بخندن خدایی که بزرگش خواندی / به خدا مثل تو تنهاست بخند
نیمه شبها همیشه می پلکد... بی هدف توی برکه ی قوهات
و دلش لک زده ... که جفت شود ... با پری های قصر جادوهات
مفهوم واسم مهم تره تا حرف !!!اوا آازکجا اومد
خوب اره مسلمهمفهوم واسم مهم تره تا حرف !!!
تو که گفته ای تامل نکنی جمال خوبانتتنگ است نفس در این نفس برای مرغی
کو عاشق رسمی است که در عشق نهان است
اینم مفهومیغیرتم کشت که محبوب جهانی ، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
حالا چرا میزنی !؟اینم مفهومی
غیرتم باتوچنان است که گر دست دهد نگذارم که بیایی به خیال دگری
تتنگ است نفس در این نفس برای مرغی
کو عاشق رسمی است که در عشق نهان است
من کی زدم فکرکردی من بلد نیستم مفهومیحالا چرا میزنی !؟
اگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
تو کمان گرفته و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه ی غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
یک دو روزی صبر کن ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتمن کی زدم فکرکردی من بلد نیستم مفهومی
من ازطرح نگاه تو امیدمبهمی دارم
نگاهت را مگیر ازمن که با ان عالمی دارم
یادم امدتوبه من گفتی ازاین عشق حذرکنتیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابب ؟
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوستیک دو روزی صبر کن ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانمیادم امدتوبه من گفتی ازاین عشق حذرکن
لحظه ای چندبراین اب نظرکن
من همه محوتماشای نگاهتاین جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم ......
عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپایی ...............آقا .... نگاه کن ... به خدا خسته ام ببین
عهدی نمانده از تو که نشکسته ام ببین
توکه امروزنگاهت به نگاهی نگران استحذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن ...
عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپایی ...............
نمی دانم پس ازمرگم چه خواهدشدعمری به پای توبه نشستن نمی توان
وین تلخ تر که توبه شکستن نمی توان
گاها که منجنیق فلک سنگ میزند
بر بام روزگار نشستن نمی توان
گفته بودی که چرا محو تماشای منیمن همه محوتماشای نگاهت
اسمان صاف وشب ارام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ماه فروریخته دراب
یک روزبرمی گردی برلبانت لبخندگفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا نرود از دستم ...
ناز چشم تو به حد مژه بر هم زدنی
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنمعمری به پای توبه نشستن نمی توان
وین تلخ تر که توبه شکستن نمی توان
گاها که منجنیق فلک سنگ میزند
بر بام روزگار نشستن نمی توان
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم ؟
مرامهرسیه چشمان زسر بیرون نخواهدشدبه عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم ؟
ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیمیک روزبرمی گردی برلبانت لبخند
وبه من می گویی امدم که بمانم تاابد............................................
یعنی ارزوی محال................ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم ....
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |