داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

partala

عضو جدید
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید

[FONT=&quot]یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]:heart::gol:
[FONT=&quot] [/FONT] [FONT=&quot] [/FONT] [FONT=&quot] [/FONT] [FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

partala

عضو جدید
مواظب باش دل کسی رو نشکنی چون بعدش .........

مواظب باش دل کسی رو نشکنی چون بعدش .........

[FONT=&quot]
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه

پدر اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه .[/FONT]
:(
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot] [/FONT] [FONT=&quot] [/FONT] [FONT=&quot] [/FONT]
 

partala

عضو جدید
[FONT=&quot]در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ [/FONT]
 

partala

عضو جدید

[FONT=&quot]روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تابلویی را در کنار پایش قرار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]عصر آنروز، روز نامه نگار[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اسکناس شده است. مرد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]کسی است که آن[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]روزنامه نگار جواب داد: چیز[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]نوشتم و لبخندی زد و به راه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]است ولی روی تابلوی او[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خوانده می شد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم[/FONT][FONT=&quot] !!!!![/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تغییر بدهید. خواهید دید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بهترین چیز برای زندگی است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]است .... لبخند بزنید[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

milad1370

عضو جدید
روزی پدری دست بر دوش پسرش گذاشت گفت اگه منو تو با هم کشتی بگیریم کی میبره ؟پسر با غرور گفت خب معلومه من میبرم !
پدر باز همین سوال پرسید پسر باز همون جواب داد پدر که ناامید شده دست از دوش پسر بر داشت در حال دور شدن از پسر بود که با خود فکر کرد که دوباره این سوال بپرسم شاید جوابش عوض بشه
بر گشت ودوباره از پسرش سوال کرداگهمن وتو کشتی بگیریم کی میبره این بار پسر در جواب پدر گفت خوب معلومه تو میبر ی پدر قدری شاد شد پرسید چرا از اول اینو نگفتی گفت:چون در دو بار اول دستت بر دوش من بودحامیم بودی کسی رویارویه مقابله با منو نداشت ولی وقتی که دستتو بر داشتی دیگر خود را حامی نیافتم
 

Rebika

عضو جدید
گفتگوی یک سوسک با خدا

سوسک گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت . گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست . خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ... آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتگوی یک سوسک با خدا

سوسک گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت . گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست . خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ... آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست

چقدر ریز نگاشتن نموده اید!
چشممان سوراخ شد!!!
 

amir-

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز ظهر شیطان را دیدم.....

امروز ظهر شیطان را دیدم.....





نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ...
گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...

شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.

 

Mythical

کاربر بیش فعال
قلب تو کجاست؟
رابرت داوینسن زو،قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پوی برنده شود.در پایان مراسم زنی به سوی او دوید وبا تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهدتا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد.زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکنداو می میرد.قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی راکه برنده شده بود به زن بخشید.
هفته ها بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت :که ای رابرت ساده لوح:خبرهای تازه برایت دارم.آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد:خدا را شکر...پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است.
این که خیلی عالی است!
 

SaEeD_13

کاربر بیش فعال
[h=1][/h] [h=1][FONT=&quot]روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟[/FONT]

[FONT=&quot]گفتم[/FONT]: [FONT=&quot]خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند[/FONT].
[FONT=&quot]حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت[/FONT]...

[FONT=&quot]گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن[/FONT].
[FONT=&quot]با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند[/FONT].

[FONT=&quot]آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ [/FONT]
[FONT=&quot]آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم[/FONT].

[FONT=&quot]ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود[/FONT]...

[FONT=&quot]ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند[/FONT]...

[FONT=&quot]گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند[/FONT][/h]
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیای مجازی
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.مدتها بود میخواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر برم.در رستوران مکان دنجی رو انتخاب کردم چون میخواستم از این فرصت استفاده کنم و غذایی بخورم و برای اون سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره و آب پرتقال سفارش دادم.نت بوکم رو باز کردم که صدایی از پشت سر منو متوجه خود کرد.
- عمو،میشه کمی پول به من بدی؟ فقط اونقدی که بتونم نون بخرم؟
- نه کوچولو،پول زیادی همرام نیست.
- پس میشه برام غذا بخری؟
- باشه،میخرم.
ایمیلامو که میخوندم از شدت شعر و داستانا و جک ها و... از خود بیخود شده بودم.صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو،میشه بگی کره و پنیر هم بیآرن؟
تازه یادم اومد که اون کوچولو پیشم نشسته...
- باشه،ولی اجازه بده بعد بکارم برسم.من خیلی گرفتارم.خب؟!
غذای من رسید.غذای پسرک را سفارش دادم.گارسن پرسید اگه اون مزاحمه بیرونش کنه.. وجدانم منعم کرد.گفتم : نه،مشکلی نیست.بمونه،برایش نان و یک غذای خوشمزه بیارید.اونوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو،چیکار میکنی؟
- ایمیل هامو میخونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده.برای اینکه دوباره سوال نپرسه گفتم:
- اون فقط یه نامست که با اینترنت فرستاده شده
- عمو،تو اینترنت داری؟
- بله.در دنیای امروز خیلی هم ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟؟
- اینترنت حاییه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزهارو دید و شنید.. اخبار،موسیقی،ملاقات با مردم،خوندن و نوشتن،رویاها،کار و یادگیری.. همه وهمه اینها وجود دارن اما در یک دنیای مجازی..
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جواب ساده و خالی از ابهام بدم تا بتونم غذام رو با آسایش بخودم.
- دنیای مجازی جایی که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد ولی هرچی که دوست داری اونجا هست. رویاهامونو اونجا ساختیمو شکل دنیارو اونطوری که میخواستیم عوض کردیم.
- چه عالی،دوسش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی یعنی چی؟
- آره عمو،من تو همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه.مادرم تمام روز از خونه بیرونه،دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینم.وقتی برادر کوپیکم از گرسنگی گریه میکنه با هم آب رو بجای سوپ می خوریم.خواهر بزرگترم هر روز می ره بیرون.. میگن تن فروشی می کنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمیگرده میبینم هنوزم بدنش هست.من همیشه پیش خودم همه خانوادرو دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا،یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه می رم تا یه روز دکتر و بزرگ شم.پدرمم که سالهاست زندانه.... مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از اینکه اشکام رو صفحه کلید بچکه نت بوکمو بستمو منتظر شدم تا بچه غذایش را که حریصانه میبلعید تمام کند.پول غذا را پرداخت کردم.من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم رو همراه با این جمله پاداش گرفتم.
- ممنونم عمو،تو معلم خوبی هستی.
آنجا در آن لحظه من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی رو پاس کردم.ما هر روز رو در حالی سپری می کنیم که از درک حقایق زندگی عاجزیم.
 

amireza_2000

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟

با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!


ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....


حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.


ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟

جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
 

hamecheedoon

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »

 

Shahab

مدیر تالار عکس
مدیر تالار
کاربر ممتاز
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد:من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ... ... پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی. پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟ پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تمركز روي راه‌ حل

تمركز روي راه‌ حل

هنگامي ‌كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكي روبرو شد.
آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون ‌جاذبه كار نمي‌كنند.
(جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي‌يابد و روي سطح كاغذ نمي‌ريزد.)
براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب‌كردند.
تحقيقات بيش‌از يك دهه طول‌كشيد، 12ميليون دلار صرف شد
و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مي‌نوشت،
زير آب كار مي‌كرد، روي هر سطحي حتي كريستال مي‌نوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه‌ سانتيگراد كار مي‌كرد.

روس‌ها راه‌حل ساده‌تري داشتند: آنها از مداد استفاده كردند!

شرح حكايت
اين داستان مصداقي براي مقايسه دو روش در حل مسئله است.
تمركز روي مشكل(نوشتن در فضا)
يا تمركز روي راه‌حل(نوشتن در فضا با خودكار)
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
.::داستان عبرت انگیز::.

.::داستان عبرت انگیز::.

..پادشاه ومرد روستایی..

در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد

و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده

برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار

داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:


“هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد.”
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مرگ

مرگ

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم : چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: دارم میمیرم ...
گفتم: یعنی چی؟!!

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه ...
گفتم: برو یه دکتر دیگه، خارج از کشور

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد !!..
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده ...

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست ؟..
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید،
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه ؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم .
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد.
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه ...
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم.
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه ...

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر،
داشت میرفت ...

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم...
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!!...

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم.
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟
گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...



راستی اگه لحظه دقیق شکستن شیشه عمر برامون مشخص بود؛
بازم مثل الان رفتار می کردیم ؟!...
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مداد و زندگی

مداد و زندگی

" مداد و زندگی "​






پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی ...
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید !!!

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام ...

بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .


صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست...

صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی ...

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است...

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است ...

صفت پنجم:
همیشه اثری از خود به جا می گذارد. بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی ...
_______________
http://penous.com/ftopic-565-days0-orderasc-0.html
 

شهرام 59

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی زیبا بودن همشون
ممنون دوست خوبم

حیف تشکر نداشتم ولی یه یه عالمه تشکر:gol::gol:
:gol:
 

الهه ی ناز

عضو جدید
مترسک

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شده‌ای؟»

گفت: «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی‌شوم.»


دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چون‌که من هم مزة این لذت را چشیده‌ام.»


گفت «فقط کسانی که تن‌شان از کاه پر شده باشد این لذت را می‌شناسند.»

آنگاه من از پیشِ او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.

هنگامی که باز از کنارِ او می‌گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه می‌سازند.
 

smooth criminal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسیییییییییییییییییییییییییییییی
خیلی مرسی
عالی بود
منم نمیتونم تشکر بزنم، شرمنده:redface:
 

Similar threads

بالا