داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

sara.hoseini90

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2]معجزه[/h]
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفتو گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,serif]پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟[/FONT]
[FONT=times new roman,serif]پسر جواب داد:من میزنم [FONT=times new roman,serif]پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
[FONT=times new roman,serif]
[FONT=times new roman,serif]پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد
[FONT=times new roman,serif] بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.
[FONT=times new roman,serif]پسرم من میزنم یا تو؟
[FONT=times new roman,serif]این بار پسر جواب داد شما میزنی.
[FONT=times new roman,serif]پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
[FONT=times new roman,serif]پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست[/FONT]
[FONT=times new roman,serif] از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی . . .[/FONT] [FONT=times new roman,serif][/FONT] [FONT=times new roman,serif][/FONT] [FONT=times new roman,serif] به سلامتیه همه پدرها
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]



[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]



[/FONT]
[/FONT]

 

fatima0

عضو جدید
دوسم داری؟

دوسم داری؟

دوسم داری؟
دخترپسری با سرعت 120کیلومترسواربر موتورسیکلت
دختر: ارومتر من میترسم
پسر:نه داره خوش میگذره
دختر: اصلا هم خوش نمیگذره تورو خدا خواهش میکنم حیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوسم داری
دختر:باشه باشه دوست دارم حالاخواهش میکنم اروم تر
پسر:حالا محکم بغلم کن(دختربغلش کرد)
پسر: میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه و.............
روزنامه های روز بعدموتورسیکلتی باسرعت120کیلومتربرساعت به ساختمانی اثابت کرد موتورسیکلت دونفرسرنشین داشت اماتنها یکی نجات یافت.
حقیقت این بود که اول سرپایینی پسر که متوجه شد ترمز بریده امانخواست دختر بفهمه درعوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره ان هم برای اخرین بار.
 

water.87

کاربر بیش فعال
استاد و دانشجو

استاد و دانشجو

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!!
 

water.87

کاربر بیش فعال
زاهد

زاهد

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم…

قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردم‌ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فكر میكنی من دیوونه‌ام؟؟؟... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه...
 

آتيش

عضو جدید
زن و غول چراغ جادو...

زن و غول چراغ جادو...

داستان زن و چراغ جادو

[h=2]داستان زن و چراغ جادو[/h] زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم؟؟
…غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره،همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: ما رو گرفتی؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین…
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم!!!!
 

a.p.j

عضو جدید
مدرن وار

مدرن وار

مدرن وار
هال که کلاسیک های پرتعلیق ما را کسی نمی پسندد، امروز می خاهیم داستانی ببافیم، مدرن، پست مدرن، شاید هم مافوق پست مدرن. می خاهیم از عمق کلاسیک، از اعماق آتش کنار خلوت شبانگاهی اجدادمان بر کناره ی قار فسیل تاریخ، بپریم به قرن بیست و یک. می خاهیم بدانیم که چگونه ممکن است آن خدای گونه ی دانای کل، که جای گرفته بر اندرون زِهن خانندگان، نسل به نسل، قرن به قرن، پدر به دختر، مادر به پسر، می تواند تبدیل شود به امانیسم امروزی. شخسیتی ببافیم و داستانی بنویسم که خانندگان امروزی آن را بپسندند و منتقدان مچ گیر، کمتر از آن ایراد بگیرند.
خُب در این داستان، این عزیز ما، قهرمان ما، چگونه باید باشد? دیگر از زئوس و پرسیوس خبری نیست. دیگر فرشته و شیتان نداریم. خوب و بد معنی نمی دهد. معنا ها رنگ می بازند در حقیقت هستی زیرا خوب و بد تنها مفهومیست درون آدمیان که بنا بر زِهن، این گول زننده ی بزرگ، این آدم با آن آدم تفاوت دارد. پس این شخسیت چگونه باید باشد? دیگر سفید و سیاه معنی نمی دهد. او باید تو خالی باشد. خاکستری، سیاه و سفید. و این تو خالی چگونه معنا می دهد? آیا معنایش این است که او دیگر نباید چون رستم از هفت خان زندگی بگزرد و در نهایت فرزند خویش را بکشد?! و یا چون آدونیس در بستر با آفرودیت، بدبخت کننده ی مادر خویش بر آمیزد?! و یا چون کراسوس، اوه ببخشید با عَرز پوزش، اسپارتاکوس، رئال گونه شمشیر برگیرد و اربابان رومی خود را تهدید کند، تا روزی که ارباب تن پرور سِلاه برگیرد و در مبارزه با گلادیاتور همه فن هَریف جنگجو پیروز گردد?؟؟ نه نه، شخسیت داستان امروزی متفاوت است، باید جور دیگری باشد. هَتا این شخسیت دیگر نباید با اندوه وارگی روس وار، مشکلات هَیات را مَترَه کند. پس او چگونه باید باشد? بگزار ببینیم، اول باید نامی بر او بگزاریم. خب این اسم چه می تواند باشد? دکتر کوئینتین یا کوئینتاین چه طور است? نه نه، نویسنده ی ما هَق ندارد پایش را از سر گربه آن تَرَف تر بگزارد. آن ها هَق دارند ما را از الموت بیندازند پایین؛ پرتابمان کنند در اعماق گرداب جهل گونه ی چند قرنه؛ اما ما باید تنها زیر پای گربه ی عزیزمان آه بکشیم. آن تَرف تر که برویم، هزار جور چرت و پرت بارمان می کنند که آقا، کشور خودمان چِش بود که رفتی خارجکی نوشتی!! پس باید بگزاریم این شخسیتمان در وَتَن به دنیا بیاید، در وتن بزرگ شود، در وتن زندگی کند، و در وتن بمیرد. روهَش هم هَتا هَق پرواز به بیرون از دایره ی وتن نداشته باشد. به این می گویند، وتنیه وتنی. خیال و پیال را هم بریزیم دور که اوهام را جز جن و پری هیچ کس دیگر درست نمی فهمد. خب با این وَسفِ هال، اسمش را چه بگزاریم?/ شمس علی چه طور است???! خب این شمس علی چه باید بکند که بشود داستان و خاننده را 1 LOST گونه میخکوب کند به سَفَهاتِ 2زیبای پر خرج زیر دستش? خب شمس علی چه کند? می تواند به خاستگاری دختری 3زیبارو برود. اما نه. این موزوع دست مالی شده است. از ابد تا به ازل هزار و یک مرد به خاستگاری هزار و یک زن رفته اند. گاهی هم چون رستم زیر میزی رفته اند. پس چه بکنیم? این شمس علی آقای ما چه کند? او را به کدام سمت بفرستیم? چه تور است شمس علی کلاه خود بر سر بگزارد، 4کلاشینکف برگیرد و برود جبهه. هِی عراقی بکشد؛ هِی تکبیر گوید و شناکنان از دجله برسد به فرات. ای وای... زیادی رفت جلو. برگرد عقب. برو به بَقداد. تا همینجا کافیست. واشینگتن دیگر خیلی دور است. به خدا خفه می شوی بیچاره. هال بگزریم از کوسه های سفیدِ 5گنده. ما که 6ببر بیان نداریم به تو بپوشانیم. تازه نسل امروز از خود می پرسد، این شمس علی که اِنقَد قوی بود و همه عراقی را با آرپیچی می فرستاد زیر تانک! چه شد که هشت سال تمام در جا می زد!? آن موقع است که می باید کمی به واقعیات رجوع کرد. واقعیات!!!! اَسلن به سَلاه ما نیست که چنین کنیم؛ پس پیش از آنکه پایمان به جا هایی که نباید باز شود، بهتر است شمس علی پشت کنکوری، کارمند، یا اسَلن، اَسلَن چرا مرد باشد?! اسمش را بگزاریم مَسَلَن... مَسَلَن... رقیه، سکینه، زهره، یا شاید هم بهتر از همه شمسی خانم که با آن یکی هم، هم قافیه در بیاید. اِه... نه. این یکی ما را یاد شعر های زشت زشت می اندازد و خاندَنَش چندان سَهیه نیست. پس... پس... بگزارید این خانم ما یک اسم عادی مَسَلَن مریم داشته باشد. خب این مریم خانم ما چه باید بکند? اَسلَن خانم خانما، شما چند سالت هست? شاید این شخسیت به ما بگوید: اِ... سنِ خانم ها را که نمی پرسند! خب اگر قرار باشد معلوم نباشد که او چند سالش است، بهتر است بدانیم که داستان ما چه زاویه دیدی باید داشته باشد. آیا باید این خانم خانمای ندانم سن را ما قِسه اش کنیم تعریف? اوه... برگشتیم دوباره به اعماق 7آتش هپروت قار. شاید بهتر باشد خودش اعمالش را تعریف کند. اینجوری کمی جدید تر است. خُب ایشان چه بکنند? نامه برایمان بنویسند? تک گویی کنند? زهنشان به سَیَلان در بیاید? یک خانم امروزی چه خسوسیاتی باید داشته باشد? لااقل مریم خانم سنت را به ما بگو که ما بدانیم با تو چه باید بکنیم. خب یواشکی به من گفت. نمی دانم شما هم شنیدید یا نه? او بیست سال دارد و قرار است برود دانشگاه. خودمان هم در متن دخالت می کنیم، می کنیمش هجده سال که بهتر بشود و خاننده فکر نکند کُند ذهن بوده. قرار است این تور که می گوید از هریم پدر و مادر جدا گشته، تعسب برادر پشت سر گزاشته، رفته در جامعه و هِی بزرگ و هِی بزرگ شده تا زمانی که یک وقت با هم کلاسی دیروزش که از قزا امروز عَسر که داستان ما اتفاق می افتد می خاهد بشود دوست پسرش، مرز سنت و تعسب را بشکنند و بدون آنکه از هُدود شرعی خارج شوند، تنها یک جا، در یکی از این پاساژ های مدرن امروزی که با مُهیت داستان مدرن ما جور در می آید، بنشینند و بستنی ای بخورند. اما نه مریم خانم. برو و به کار های خسوسیت برس. دست از سر ما بردار که ما دوست داریم در مملکتمان سرمان همینجا پایین دار باقی بماند و خدای نکرده یک وقت بالا تر نرود. عزیزم برو برس به کارت. نِسفِ شب هم یک وقت به خواب ما نیا.
خب برگردیم به داستان. به داستان. به چگونگی روایت یا اول... زبان. زبان عجیب هر روز عجیب تر شده اش.
A way a lone a last a loved a long the.8
اول جمله را بگزاریم آخرش؛ آخرش را بگزاریم اولش؛ کلماتش را عجیب تر کنیم که هر چه چِرتَن قورباقه تر باشد جدیدش را گویند مدرن تر، مدلش را گویند جدید تر. هال این داستان عجیب غریب زبان ما که تازه شخسیت هم نداریم زیرا ما آن را انداختیم بیرون ( البته شاید این توری مدرن تر هم بشود. اولین داستان بدون شخسیت جهان. ) و هنوز کاندید جدید برایش پیدا نکرده ایم قرار است در آن چه بشود و کدام اتفاق ناشده تا امروز که مِسل سیب از روی جدیدش هم به آن نگاه نشده و به نوشته ی هیچ بنی آدم دیگری نزدیک نمی باشد در آن روی دهد اتفاق گونه? پیش از آنکه به این سؤال پاسخ داده شود، چه تور است به چگونگی روایت برسیم. خب این روایت ما از کجا باید آغاز شود? آیا از لَهزه ی اوج سقوط درونیه شخسیتی که نداریم? یا شاید گره گشایی? زمان خطی باشد و حوادث پیاپی بر خاننده ی نگون بخت وارد شود? یا از هنگامه ی فرود در مقابل جوخه ی آتش که نوعی جادو هم در رئالیسمش بگنجد? این ها که همه اش دموده شده! اَسلن زمان شروع روایت می خاهیم چکار? این جدید ترین مدل است. مدرن وارِ مدرن وار. افعال زبان عجیب ما چه مدلی باید باشد? افعال فعل هایی که بهتر است اول جمله باشند یا اَسلَن، اَسلَن فعل می خاهیم چکار?? این تور مرز پست مدرنیته را هم می گزرانیم زیرا کاری انجام داده ایم عتیقه. نسر داستان، لَهن داستان، اَسلن این مدرن یعنی چه? کدام درک و مفهوم کَشفِ شهود وار قرار است به خورد خاننده ی بیچاره بدهیم بدون به کار بردن و گنجاندن قَرایِز شخسیمان در حل راهکار مشکلات جامعه از دیدگاه وار خودمان. مگر نه اینکه داستان مدرن نباید به خاننده چیزی را القا کند و تنها به او نشان دهد تا آن عزیز نگون بخت گرامی در برداشتش آزاد باشد? چه بنویسیم که داستان... آیا واقعن خاننده ی بدون مدرک دکترا می تواند با چنین داستانی رابطه برقرار کند? آیا او گیج نخاهد شد! من خودم هم گیج شدم. شما همراه عزیزم را نمی دانم. بهترین کار این است که داستان را بکشیم، کاغذ ها را پاره کنیم که...
که نوشتن جز بار مهنت باری بر دوش ما نیست، و از آن هیچ سود حاصل نمی آید. تازه عاقل شدیم نه؟!نوشته: علی پاینده .1- استفاده از کلمات غربی در متن ایرانی و گرته برداری آشکار از سریال استکبار جهانی. بزن درست و حسابی توی سرت که منتقد ها چه می گویند. 2- زیبا حذف شود؛ لطفاً بی قید و صفت. 3- باز هم. 4- پارسی را پاس بدارید و از کلمات بیگانه استفاده نکنید. به جای کلاشینکف بنوسید مسلسلی که در روسیه، چین و دیگر کشور های بلوک شرق می سازند. حال به شما ربطی ندراد که خواننده ممکن است آن را با انواع دیگر اشتباه بگیرد. (در کشور عزیزمان هم به همین نام ساخته می شود.) 5- به جای گنده و انواع دیگر قید و صفت سعی کنید گنده را به تصویر بکشید. مثلاً بنوسید کوسه ی شش هفت متری. البته اولش بروید توی آب و کوسه را درست اندازه بگیرید که یک وقت اشتباه نکنید و بهانه به دست منتقد ها ندهید. 6- تنها یکی موجود بوده که آن هم قرن ها پیش به فروش رفته. بین خودمان بماند، بعدش رفتند قصه ای هم برایش سر هم کردند که مثلاً در نبردی اساطیری عزیزی آن را از تن گربه، ببخشید ببری دریایی در آورده. این از سنت های قدیمیه مدرنیزه است. 7- بگذریم از اینکه موفق ترین آثار ادبی همین امروز جهان هم به شیوه ی دانای کل است. 8- جمله ی آخر داستان عزیزی به نام جیمز جویس. نام: بیداری فینیگان ها.دیدگاه منتقد ها: کار پر از اشتباهات املائی بود. دیدگاه نویسنده: واقعاً چه دلیلی دارد که ما بنویسیم خوا، بخوانیم خا؟! چه دلیلی دارد که چند مدل س، ز یا ت داشته باشیم. در زبان عربی بله زیرا مثلاً س و ص تلفظ متفاوتی دارد اما آیا در زبان فارسی هم اینگونه است؟! البته پاس داشتن واقعی پارسی آن است که ما حروف عربی را بگذاریم کنار و با استفاده از حروف گذشتگان بازگردیم به کنار آتش غار هپروت. می بینید که در نهایت جایمان همانجاست. (این هم نمونه شاخص دخالت و نظر شخصی نویسنده در متن. امضاء، منتقد)
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن .«


مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!


بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

****************************** **

گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دائم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره! بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکن).همیشه به خاطر داشته باشید:خدا پشت پنجره ايستاده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=2]
پر رو بازی [/h]
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندارميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي!
چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون
خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!

نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید.


 

a.p.j

عضو جدید
مدرن وار

مدرن وار

مدرن وار
هال که کلاسیک های پرتعلیق ما را کسی نمی پسندد، امروز می خاهیم داستانی ببافیم، مدرن، پست مدرن، شاید هم مافوق پست مدرن. می خاهیم از عمق کلاسیک، از اعماق آتش کنار خلوت شبانگاهی اجدادمان بر کناره ی قار فسیل تاریخ، بپریم به قرن بیست و یک. می خاهیم بدانیم که چگونه ممکن است آن خدای گونه ی دانای کل، که جای گرفته بر اندرون زِهن خانندگان، نسل به نسل، قرن به قرن، پدر به دختر، مادر به پسر، می تواند تبدیل شود به امانیسم امروزی. شخسیتی ببافیم و داستانی بنویسم که خانندگان امروزی آن را بپسندند و منتقدان مچ گیر، کمتر از آن ایراد بگیرند.
خُب در این داستان، این عزیز ما، قهرمان ما، چگونه باید باشد? دیگر از زئوس و پرسیوس خبری نیست. دیگر فرشته و شیتان نداریم. خوب و بد معنی نمی دهد. معنا ها رنگ می بازند در حقیقت هستی زیرا خوب و بد تنها مفهومیست درون آدمیان که بنا بر زِهن، این گول زننده ی بزرگ، این آدم با آن آدم تفاوت دارد. پس این شخسیت چگونه باید باشد? دیگر سفید و سیاه معنی نمی دهد. او باید تو خالی باشد. خاکستری، سیاه و سفید. و این تو خالی چگونه معنا می دهد? آیا معنایش این است که او دیگر نباید چون رستم از هفت خان زندگی بگزرد و در نهایت فرزند خویش را بکشد?! و یا چون آدونیس در بستر با آفرودیت، بدبخت کننده ی مادر خویش بر آمیزد?! و یا چون کراسوس، اوه ببخشید با عَرز پوزش، اسپارتاکوس، رئال گونه شمشیر برگیرد و اربابان رومی خود را تهدید کند، تا روزی که ارباب تن پرور سِلاه برگیرد و در مبارزه با گلادیاتور همه فن هَریف جنگجو پیروز گردد?؟؟ نه نه، شخسیت داستان امروزی متفاوت است، باید جور دیگری باشد. هَتا این شخسیت دیگر نباید با اندوه وارگی روس وار، مشکلات هَیات را مَترَه کند. پس او چگونه باید باشد? بگزار ببینیم، اول باید نامی بر او بگزاریم. خب این اسم چه می تواند باشد? دکتر کوئینتین یا کوئینتاین چه طور است? نه نه، نویسنده ی ما هَق ندارد پایش را از سر گربه آن تَرَف تر بگزارد. آن ها هَق دارند ما را از الموت بیندازند پایین؛ پرتابمان کنند در اعماق گرداب جهل گونه ی چند قرنه؛ اما ما باید تنها زیر پای گربه ی عزیزمان آه بکشیم. آن تَرف تر که برویم، هزار جور چرت و پرت بارمان می کنند که آقا، کشور خودمان چِش بود که رفتی خارجکی نوشتی!! پس باید بگزاریم این شخسیتمان در وَتَن به دنیا بیاید، در وتن بزرگ شود، در وتن زندگی کند، و در وتن بمیرد. روهَش هم هَتا هَق پرواز به بیرون از دایره ی وتن نداشته باشد. به این می گویند، وتنیه وتنی. خیال و پیال را هم بریزیم دور که اوهام را جز جن و پری هیچ کس دیگر درست نمی فهمد. خب با این وَسفِ هال، اسمش را چه بگزاریم?/ شمس علی چه طور است???! خب این شمس علی چه باید بکند که بشود داستان و خاننده را 1 LOST گونه میخکوب کند به سَفَهاتِ 2زیبای پر خرج زیر دستش? خب شمس علی چه کند? می تواند به خاستگاری دختری 3زیبارو برود. اما نه. این موزوع دست مالی شده است. از ابد تا به ازل هزار و یک مرد به خاستگاری هزار و یک زن رفته اند. گاهی هم چون رستم زیر میزی رفته اند. پس چه بکنیم? این شمس علی آقای ما چه کند? او را به کدام سمت بفرستیم? چه تور است شمس علی کلاه خود بر سر بگزارد، 4کلاشینکف برگیرد و برود جبهه. هِی عراقی بکشد؛ هِی تکبیر گوید و شناکنان از دجله برسد به فرات. ای وای... زیادی رفت جلو. برگرد عقب. برو به بَقداد. تا همینجا کافیست. واشینگتن دیگر خیلی دور است. به خدا خفه می شوی بیچاره. هال بگزریم از کوسه های سفیدِ 5گنده. ما که 6ببر بیان نداریم به تو بپوشانیم. تازه نسل امروز از خود می پرسد، این شمس علی که اِنقَد قوی بود و همه عراقی را با آرپیچی می فرستاد زیر تانک! چه شد که هشت سال تمام در جا می زد!? آن موقع است که می باید کمی به واقعیات رجوع کرد. واقعیات!!!! اَسلن به سَلاه ما نیست که چنین کنیم؛ پس پیش از آنکه پایمان به جا هایی که نباید باز شود، بهتر است شمس علی پشت کنکوری، کارمند، یا اسَلن، اَسلَن چرا مرد باشد?! اسمش را بگزاریم مَسَلَن... مَسَلَن... رقیه، سکینه، زهره، یا شاید هم بهتر از همه شمسی خانم که با آن یکی هم، هم قافیه در بیاید. اِه... نه. این یکی ما را یاد شعر های زشت زشت می اندازد و خاندَنَش چندان سَهیه نیست. پس... پس... بگزارید این خانم ما یک اسم عادی مَسَلَن مریم داشته باشد. خب این مریم خانم ما چه باید بکند? اَسلَن خانم خانما، شما چند سالت هست? شاید این شخسیت به ما بگوید: اِ... سنِ خانم ها را که نمی پرسند! خب اگر قرار باشد معلوم نباشد که او چند سالش است، بهتر است بدانیم که داستان ما چه زاویه دیدی باید داشته باشد. آیا باید این خانم خانمای ندانم سن را ما قِسه اش کنیم تعریف? اوه... برگشتیم دوباره به اعماق 7آتش هپروت قار. شاید بهتر باشد خودش اعمالش را تعریف کند. اینجوری کمی جدید تر است. خُب ایشان چه بکنند? نامه برایمان بنویسند? تک گویی کنند? زهنشان به سَیَلان در بیاید? یک خانم امروزی چه خسوسیاتی باید داشته باشد? لااقل مریم خانم سنت را به ما بگو که ما بدانیم با تو چه باید بکنیم. خب یواشکی به من گفت. نمی دانم شما هم شنیدید یا نه? او بیست سال دارد و قرار است برود دانشگاه. خودمان هم در متن دخالت می کنیم، می کنیمش هجده سال که بهتر بشود و خاننده فکر نکند کُند ذهن بوده. قرار است این تور که می گوید از هریم پدر و مادر جدا گشته، تعسب برادر پشت سر گزاشته، رفته در جامعه و هِی بزرگ و هِی بزرگ شده تا زمانی که یک وقت با هم کلاسی دیروزش که از قزا امروز عَسر که داستان ما اتفاق می افتد می خاهد بشود دوست پسرش، مرز سنت و تعسب را بشکنند و بدون آنکه از هُدود شرعی خارج شوند، تنها یک جا، در یکی از این پاساژ های مدرن امروزی که با مُهیت داستان مدرن ما جور در می آید، بنشینند و بستنی ای بخورند. اما نه مریم خانم. برو و به کار های خسوسیت برس. دست از سر ما بردار که ما دوست داریم در مملکتمان سرمان همینجا پایین دار باقی بماند و خدای نکرده یک وقت بالا تر نرود. عزیزم برو برس به کارت. نِسفِ شب هم یک وقت به خواب ما نیا.
خب برگردیم به داستان. به داستان. به چگونگی روایت یا اول... زبان. زبان عجیب هر روز عجیب تر شده اش.
A way a lone a last a loved a long the.8
اول جمله را بگزاریم آخرش؛ آخرش را بگزاریم اولش؛ کلماتش را عجیب تر کنیم که هر چه چِرتَن قورباقه تر باشد جدیدش را گویند مدرن تر، مدلش را گویند جدید تر. هال این داستان عجیب غریب زبان ما که تازه شخسیت هم نداریم زیرا ما آن را انداختیم بیرون ( البته شاید این توری مدرن تر هم بشود. اولین داستان بدون شخسیت جهان. ) و هنوز کاندید جدید برایش پیدا نکرده ایم قرار است در آن چه بشود و کدام اتفاق ناشده تا امروز که مِسل سیب از روی جدیدش هم به آن نگاه نشده و به نوشته ی هیچ بنی آدم دیگری نزدیک نمی باشد در آن روی دهد اتفاق گونه? پیش از آنکه به این سؤال پاسخ داده شود، چه تور است به چگونگی روایت برسیم. خب این روایت ما از کجا باید آغاز شود? آیا از لَهزه ی اوج سقوط درونیه شخسیتی که نداریم? یا شاید گره گشایی? زمان خطی باشد و حوادث پیاپی بر خاننده ی نگون بخت وارد شود? یا از هنگامه ی فرود در مقابل جوخه ی آتش که نوعی جادو هم در رئالیسمش بگنجد? این ها که همه اش دموده شده! اَسلن زمان شروع روایت می خاهیم چکار? این جدید ترین مدل است. مدرن وارِ مدرن وار. افعال زبان عجیب ما چه مدلی باید باشد? افعال فعل هایی که بهتر است اول جمله باشند یا اَسلَن، اَسلَن فعل می خاهیم چکار?? این تور مرز پست مدرنیته را هم می گزرانیم زیرا کاری انجام داده ایم عتیقه. نسر داستان، لَهن داستان، اَسلن این مدرن یعنی چه? کدام درک و مفهوم کَشفِ شهود وار قرار است به خورد خاننده ی بیچاره بدهیم بدون به کار بردن و گنجاندن قَرایِز شخسیمان در حل راهکار مشکلات جامعه از دیدگاه وار خودمان. مگر نه اینکه داستان مدرن نباید به خاننده چیزی را القا کند و تنها به او نشان دهد تا آن عزیز نگون بخت گرامی در برداشتش آزاد باشد? چه بنویسیم که داستان... آیا واقعن خاننده ی بدون مدرک دکترا می تواند با چنین داستانی رابطه برقرار کند? آیا او گیج نخاهد شد! من خودم هم گیج شدم. شما همراه عزیزم را نمی دانم. بهترین کار این است که داستان را بکشیم، کاغذ ها را پاره کنیم که...
که نوشتن جز بار مهنت باری بر دوش ما نیست، و از آن هیچ سود حاصل نمی آید. تازه عاقل شدیم نه؟!نوشته: علی پاینده جهرمی.1- استفاده از کلمات غربی در متن ایرانی و گرته برداری آشکار از سریال استکبار جهانی. بزن درست و حسابی توی سرت که منتقد ها چه می گویند. 2- زیبا حذف شود؛ لطفاً بی قید و صفت. 3- باز هم. 4- پارسی را پاس بدارید و از کلمات بیگانه استفاده نکنید. به جای کلاشینکف بنوسید مسلسلی که در روسیه، چین و دیگر کشور های بلوک شرق می سازند. حال به شما ربطی ندراد که خواننده ممکن است آن را با انواع دیگر اشتباه بگیرد. (در کشور عزیزمان هم به همین نام ساخته می شود.) 5- به جای گنده و انواع دیگر قید و صفت سعی کنید گنده را به تصویر بکشید. مثلاً بنوسید کوسه ی شش هفت متری. البته اولش بروید توی آب و کوسه را درست اندازه بگیرید که یک وقت اشتباه نکنید و بهانه به دست منتقد ها ندهید. 6- تنها یکی موجود بوده که آن هم قرن ها پیش به فروش رفته. بین خودمان بماند، بعدش رفتند قصه ای هم برایش سر هم کردند که مثلاً در نبردی اساطیری عزیزی آن را از تن گربه، ببخشید ببری دریایی در آورده. این از سنت های قدیمیه مدرنیزه است. 7- بگذریم از اینکه موفق ترین آثار ادبی همین امروز جهان هم به شیوه ی دانای کل است. 8- جمله ی آخر داستان عزیزی به نام جیمز جویس. نام: بیداری فینیگان ها.دیدگاه منتقد ها: کار پر از اشتباهات املائی بود. دیدگاه نویسنده: واقعاً چه دلیلی دارد که ما بنویسیم خوا، بخوانیم خا؟! چه دلیلی دارد که چند مدل س، ز یا ت داشته باشیم. در زبان عربی بله زیرا مثلاً س و ص تلفظ متفاوتی دارد اما آیا در زبان فارسی هم اینگونه است؟! البته پاس داشتن واقعی پارسی آن است که ما حروف عربی را بگذاریم کنار و با استفاده از حروف گذشتگان بازگردیم به کنار آتش غار هپروت. می بینید که در نهایت جایمان همانجاست. (این هم نمونه شاخص دخالت و نظر شخصی نویسنده در متن. امضاء، منتقد) ایمیل: alipayandehjahromi@gmail.com
 

fatima0

عضو جدید
اشتباهی:
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم ، اومدم معذرت خواهی کنم هی میگفت علی
جان تویی ، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم ، باز میگفت رضا جان تویی
مادر ، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید ، اسم سوم رو که گفت دلم شکست
، گفتم آره مادر جون ، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم . اونقدر ذوق کرد که
چشام خیس شد .
 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
5 تا بخر یکی ببر

5 تا بخر یکی ببر

بر روی شیشه پیتزافروشی نوشته شده بود "5تا بخر 1 ببر" پسر بچه از پشت شیشه به درون پیتزا فروشی نگاه کرد.یک خانواده ۴ نفری دور میز نشسته بودند.پسر وارد پیتزافروشی شد.او به میز نزدیک شد و مقداری پول په اندازه ی خرید یک پیتزا به مردِ خانواده داد و با شرم گفت:آقا میشه این پول رو روی پولتون بزارید و به جای 4تا پیتزا 5تا بخرید که من علاوه بر پیتزای خودم یه پیتزای اضافه هم ببرم.مرد نگاهی به او کرد و سپس گفت:نه پسرجان.پسر گفت:آقا به شما که ضرری نمیرسه من پول پیتزای خودم رو میدم.مرد گفت:نه پسرجان برو پولت رو بده یه پیتزا بخر و برو.دیگه مزاحم ما هم نشو.زن که تا کنون به ماجرا نگاه میکرد رو به مرد کرد و گفت:حالا اگه قبول میکردی اتفاقی می افتاد؟ چیزی ازت کم میشد؟مرد گفت:خانم تو نمیفهمی. این بچه باید یاد بگیره انداره تواناییش خرید کنه.پسربچه به سمت پیشخوان رفت و یک پیتزا خرید.اکنون خانواده 4 نفری در حال خوردن غذا بودند.پسربچه پیتزایش را گرفت و از آنجا بیرون آمد .خانواده پس از صرف شام از پیتزافروشی بیرون آمدند.دختربچه ای با موهای ژولیده در حالی که روی زمین کنار پیتزا فروشی نشسته بود در حال خوردن پیتزا بود.پسربچه تنها پیتزای خودش را به آن دخترِ بینوا داده بود.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
::مسموم کردن شوهر::

خانمی وارد داروخانه میشه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟
خانمه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!
چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه! خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...
هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمیشه! نه خانوم، ن...ـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.
بعد از این حرف خانمه دستش رو میبره داخل کیفش و از اون یه عکس میآره بیرون... عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و میگه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!
 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]نه! بلدم[/h]مثلا خواستم پسرم را نصیحت کنم. گفتم: هم سن تو که بودم وقتی چیزی بلد نبودم بلند می شدم و برگه رو تحویل می دادم بعد الکی تو حیاط می موندم تا وقت بگذره بعد می اومدم خونه تا بابام دعوام نکنه که چرا زود اومدم. تو لازم نیس از این کارا بکنی ها. تو حیاط نمون. زود برگرد خونه و بیشتر درس بخون تا موفق بشی.
پسرم سری تکون داد و گفت: نه بابا! بلدم چیکار کنم. با آرش دوستم قرار گذاشتیم به هم تقلب برسونیم!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هــوا ســرد بــود . یـه روز فـرمانـده گـردانمـون بـه بهانـهء دادن پتـو همـهء بچـه هـا را جمـع كـرد ،

و بـا صـدای بلنـد گفـت :كـی خستـهَ س ؟ گفتـیم : دشمـن !


صــدا زد :كـی ناراضیـه ؟ بلنـد گفتیـم : دشمـن !


دوبـاره بــا صــدای بلنــد صـدا زد : کـی سـردِشـه ؟ مـا هـم گفتیـم دشمـن !


بعــدش فرمـاندمـون گفت :


خدا خیرتـون بـده حـالا كــه سَردتـون نیـست


مـی خواستـم بگـم كـه پتـو بـه گـردانِ مـا نـرسیـده !!!



 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان فال

داستان فال

فال

نمی دانستم چرا این قدر اصرار دارد به اندازه پولی که به او داده ام فال بردارم. خیر سرم مثلا می خواستم کمکش کرده باشم وقتی که بهش گفتم: "بقیه ش هم مال خودت!"
دائم سرش را بالا می انداخت و می گفت: "نه! بردارین. نمیشه."
چهره آفتاب سوخته اش نشان می داد که بیشتر طول روز را در خیابان و زیر آفتاب داغ تابستان به فال فروشی می گذراند. با خودم فکر کردم: " باید ۱۰ ساله باشه. یعنی حدودا کلاس چهارم. یعنی چی باعث شده که به فال فروختن رو بیاره؟"
با صدای پسرک به خودم آمدم:"تو رو خدا بردارین. اگه همه فال هامو نفروشن خونه راهم نمی دن."
 

تارا پارسا

عضو جدید
چـشامو که باز کـردم هـمه جا تاریــک بود. تاریـک تاریـک....اصلا هیجا رو نمیشد دید.!!!خـیلی تـلاش کـردم، چـشامو چـندبار بادست فشار دادم تابتونم بهتر ببینم. اما؛ نشد که نشد...انگاری بیهوده تلاش میکردم.صداهایی کـه هردم تو گوشم میپیچید مثل یه سوهـان بود یا کشیدن ناخن روی دیوار.!!!تو فـکر تاریکی و صداهای عجیب و غـریب اطراف بودم که، یدفه چشمم به یه نور افتاد.ترسیدم،همه رو صدا کردم؛مامان: بابا: صدایی نیومد؛ انگارخونه خالی بود.وای خدای من ؛ یعنی من کجام؟گریـه امـانمو بـریده بود، من که شب تـوی رختخواب خودم خوابیده بودم!!! آخه اینجا کجاست؟سردرگم و گیج بودم که، دو مرتبه اون نورو دیدم که داشتبه طرف من میومد، حسابی ترسیده بودم ...!!!اونقدر نزدیک شد که حرم نفس هاشو حس کـردم؛ درستمثل اینکه وقتی نفس هاتو بدی سمت یه شیشه...صداهای عجیب از یه طرف ،دیدن اون نور از طرف دیـگه منو بیشتر از هرچیز میترسوند.تو همین گیرو دار بودم که صدای مـادرم منو به خودم آورد.رها... رها برگشت...!!!​
چشامو که باز کردم دیدم توی بیمارستانم.


وهم
 

M@HYA-J00N

عضو جدید
کاربر ممتاز
اينو بخونيد خنده داره...

اعتصاب در خانه !!!!
سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:

به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه ... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!

روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .



زن انگليسي گفت:

من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.

روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم

ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.



زن ایرانی گفت :

من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم

اما روز اول چيزي نديدم

روز دوم هم چيزي نديدم

روز سوم هم چيزي نديدم

شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و ...
سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی
 

ses

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستانک: توهم زیبا و خیس و وحشتناک!

داستانک: توهم زیبا و خیس و وحشتناک!


این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد...


این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!


این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.


وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!


راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.


با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.


این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!


خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.


هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!


تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.


تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.


تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.


نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.


از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.


دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.


وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خوشبخت ترین آدم
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

_________________________________________________________________________
 

fatima0

عضو جدید
هیچ وقت زود قضاوت نکن

هیچ وقت زود قضاوت نکن

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 

fatima0

عضو جدید
حرف دلتو بزن

حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمیزاد.... غرورش را خیلی دوست دارد، (( خیلی با احساس هست )) بخونید.

آدمیزاد.... غرورش را خیلی دوست دارد، (( خیلی با احساس هست )) بخونید.

آدمیزاد....
غرورش را خیلی دوست دارد،
اگر داشته باشد،
آن را از او نگیرید...
حتی به امانت نبرید...
ضربه ای هم نزنیدش،
چه رسد به شکستن یا له کردن!
آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش، دوست
می دارد؛
حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر
دوستت دارد!
و این را بفهم آدمیزاد!


 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
این هفت شماره ! (( جالبه بخونید ))

این هفت شماره ! (( جالبه بخونید ))

[SIZE=-0]هفت شماره را میگیرم ...

(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)

... بــــــــــــــــــــوق ...

شماره مورد نظر در شبكه زندگی انسانها موجود نمی باشد،
لطفا" مجددا" شماره گیری نفرمایید !

.
.
.
.
[/SIZE]
[SIZE=-0]هفت شماره دیگر

(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )

... بــــــــــــــــــــوق ...

مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد !

.
.
.
.
[/SIZE]
[SIZE=-0]باز هم هفت شماره دیگر

(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یكتا)
[SIZE=-0]
... بــــــــــــــــــــوق ... بــــــــــــــــــــوق ...
[/SIZE]
... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید

... بــــــــــــــــــــوق ...


سلام ... خدای من !

اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یكبار !

من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچكس، هیچ جوابی نداد !

شماره تماس من :

[SIZE=-0](غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)

[SIZE=-0]منتظر تماس شما هستم . انسان ![/SIZE]
[/SIZE]
[/SIZE]
.
.
.
.

[SIZE=-0]خداوندا...
[/SIZE]
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم

[SIZE=-0][SIZE=-0]خدا گوید :
[/SIZE]
[SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0]تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن ...
یك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...
[/SIZE][/SIZE]
[/SIZE][/SIZE][/SIZE][/SIZE]
[/SIZE][/SIZE][/SIZE]
 

Major Geologist

کاربر فعال تالار موبایل ,
کاربر ممتاز
به یه جایی از زندگی رسیدی می فهمی که...

به یه جایی از زندگی رسیدی می فهمی که...

اونی که زود میرنجه
زود میره، زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه
دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.
.......
هستند
کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.
.…..
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه
سهمگین
باشد، لال می شوی.
.….…...
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
…...

مهم
نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
…...
اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است.
…...
هستند مردمانی که خویشاوندان آنها از گرسنگی می میرند
ولی در عزایش گوسفندها سر می برند.
…...
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه است و گاه سکوت ابدی.
…...
شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد
…...
…...
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
…...
اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
…...
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
…...

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " - قدری احساسات پشت"به من چه اصلا " - مقداری خرد پشت " چه بدونم " -و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.
…...






 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نامه يك دختر به همسر آيندش
عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید
تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من
می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه
با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این
خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان
بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو
بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و
هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده
باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب
عروسیمان بوده ای!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!
و بالاخره.

اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است...
 

Similar threads

بالا