soraya_shz
عضو جدید
5 سالم كه بود سر كوچمون يه مغازه بود كه خيلي چيزها داشت. چند بار با مامانم رفته بودم . يه آبرنگ داشت كه خيلي خوشگل بود ، رنگهاش خيلي از رنگهاي آبرنگ داداشم بهتر بود. نمي دونم چند رنگ بود اما از 30 تا خيلي بيشتر بود. ( ميلياردها رنگ داشت) . يه روز تنهايي رفتم تو مغازه و گفتم: آقا اين آبرنگه چنده؟ آقاهه با تعجب گفت اين آبرنگه؟ .... به نظرمن كه آبرنگ بود... فقط قلم موش جديد بود.. خلاصه..
بعدها فهميدم آقاهه راست مي گفت اون آبرنگ نبود ، اون يه سايه چشم بود.

بعدها فهميدم آقاهه راست مي گفت اون آبرنگ نبود ، اون يه سايه چشم بود.


ا
کوچولو که بودم یبار بدجور از خواب بیدار شدم خواب بد دیده بودم بعدش دیگه نتونستم بخوابم
.مامانم که خیلی خسته بود با چشمای نیمه باز نشست و گفت چیشده ..گفتم نمیدونم چرا خوابم نمیاد.. مامانم یه مکثی کرد و گفت : هیچی نیس عزیزم رگ خوابت پاره شده و بعد افتادوخوابید انگار از اولم بیدار نبود.....من که نمیدونستم رگ خواب چیه .اما خب رگ و میدونستم انقد ناراحت شدم که تا صبح همینطور به خودم خیره شده بودم.
.صبح که همه بیدار شدن پیش همه جریان و به مامان گفتم دیدم همه یدفعه زدن زیر خنده حتی مامانم.. اقا دیگه کسی مگه میتونست جلو اینارو بگیره .. بعدها فهمیدم که مامانم چه سوتی داد و خودمم خندیدم 

