[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از دستان من نياموختي
كه من براي خوشبختي تو
چهقدر ناتوانم.
من خواستم با ابيات پراكندهي شعر
تو را خوشبخت كنم
آسمان هم نميتوانست ما را تسلي دهد
خوشبختي را من هميشه
به پايان هفته
به پايان ماه و به پايان سال موكول ميكردم
هفته پايان مييافت
ماه پايان مييافت
سال پايان مييافت
هنوز در آستانهي در
در كوچه بوديم،
پيوسته ساعت را نگاه ميكردم
كه كسي خوشبختي و جامهاي نو ارمغان بياورد.
روزها چه سنگدل بر ما ميگذشت
ما با سنگدلي خويش را در آينه نگاه ميكرديم
چه فرسوده و پير شده بوديم
ميخواستيم با دانههاي بادام و خاكسترهاي سرد كه
از شب مانده بود خود را تسلي دهيم
هميشه در هراس بوديم
كسي در خانهي ما را بزند و ما در خواب باشيم،
چهقدر ميتوانستيم بيدار باشيم.
يك شب پاييزي
كه بادهاي پاييزي همهي برگهاي درختان را بر زمين
ريختند
به زير برگها رفتيم
و براي هميشه خوابيديم...
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من نشدم
ولي عاشق زياد ديدم
به خاطر همين از عشق خيلي ميترسم
چون آدميم كه اگه شروع كنم ديگه ول كن قضيه نيستم
البته كسايي رو هم ديدم كه دلشون ترميناله
از عشق ميترسم
خيلي[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT][/FONT][/FONT]