قلبم را تا میکنم
می گذارم لابلای صفحات کتاب
تا، دست نخورده بماند
برای زمانی که باز می گردی
موریانه بیداد می کند!
دیر نکنی...؟؟!!!
به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مبدا که چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس!
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است.
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام.
راه نمی روم که
می دوم
خسته نمی شوم که
اين راه
خاکستری هم باشد
...در مقصدش
تو ايستاده ای
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
M | *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** | ادبیات | 2235 |