رد پای احساس ...

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر گاه که فکر ميکنم برخاسته ام پايم به جايي ميخورد و ميافتم ‏
هر گاه که فکر ميکنم که برخاستن کاري است بس دشوار
‏ بر ميخيزم وبه راهم ادامه ميدهم ‏
حالا بعد از يک بار ديگر به زمين خوردن برخاسته ام
‏ گرد و خاک را از لباسم پاک ميکنم ‏
ساکم را بر ميدارم و به راه مي افتم ‏
اين بار راهي را برميگزينم که تو در مسيرش نباشي
‏ راهي که حتي جاي پايت را باد جارو کرده باشد وبويت را باران شسته باشد
‏ ديگر وقتي که داري به زمين مي خوري به من تکيه نخواهي داد ‏
اعتماد در رابطه با تو مفهوم خود را براي چندمين بار از دست داده است
‏ و جايش را به ترديد داده است . دهانت بوي دروغ ميدهد ‏
مي خواهم از تو متنفر باشم ‏
به همين سادگي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عاشقم گر نیستی

لطفی بکن نفرت بورز ...

بی تفاوت بودنت

هر لحظه آبم می کند ...
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چند روزيست كه مهتاب دگرگون شده است،
سرخ و گلگون شده است،
جور ديگر به زمين مي تابد،
پرتو انوارش به زمين تابيده ،
گرمي عمق وجودش ز نگاهش پيداست،
از خودم پرسيدم: اين همان مهتاب است؟ !
اين همان ماه پر از سوز و گداز است هنوز؟!
شرري از ترديد در دلم شعله كشيد،
آتشي از پي آن كه به جانم افتاد،
نكند ماه مرا، محرم آن همه اسرار مرا دزديدند؟!
به خودم مي آيم، به حقيقت نزديك،
صبحگاهان شده است،
عطر و بوي مهتاب٬ مي تراود ز دل شبنم و نور،
و چه زيباست هنوز،
پس از آن شام سياه... بنشيني به تماشاي خداوند كنون !!
يك بغل از گل رز،
ببري تا بر عشق،
ببري تا معشوق!
ببری تا "مهتاب"!!!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام نمی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر، از
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش بي تو چه ميبايد کرد ؟
عکس رخساره ي ماهش را داد ..
گفتمش همدم شبهايم کو ؟
تاري اززلف سياهش راداد ..
وقت رفتن همه روميبوسيد
به من ازدور نگاهش راداد ..
یادگاري به همه داد
و به من...
انتظار سرراهش را داد ..!!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود !
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بهار
ای بهار
ای بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
می وزی پر از ترانه
می رسی پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخه های ارغوان شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
بوی نرگسی که می کنی نثار
برگ تازه ای که می دهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
ای همیشه خاطرات عزیز !
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانه ام شکسته در گلو
شعر بی جوانه ام نشسته روبرو
پشت این دریچه های بسته
می زنم هوار
ای بهار ای بهار ای بهار
فریدون مشیری

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاش اینجا بودی
کاش در باغچه سبز دلم می ماندی
کاش شعر غم من را
ز افق های غریب نگهم می خواندی
کاش اینجا بودی
کاش گلهای فراق تو گهی می پژمرد
کاش گنجشک دلت
در غم من می آزرد
و جدایی می مرد
کاش اینجا بودی
کاش اینجا بودی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به ساعت من ,تو تمام قرارها را نیامده ای
کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام؟
قرار روزهای بی قراری ام!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جستجوی زمین خسته شده ام...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
" تـــو "

دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،

کلمه ی کـــوتاهی

کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..

جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و

ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..*



 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من از اوج دريا آمدم...
بي هيچ دليلي ...
تنها براي تماشاي باران
.
.
.
و تماشاي تو...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به سلام ها دل نمی بندم ،

از خداحافظی ها غمگین نمی شوم

دیگر عادت کرده ام به تکرار یکنواخت دوری و دوستی

همچون خورشید و ماه . . .
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من تو را می خوانم
من تو را می نالم
من تو را می بینم
من تو را
می چینم
من ، به تو می بالم...
ز نگاهم پیداست من تو را می جویم‬ ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است
دل اگر کوه به یکباره فروریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فروریختنی است

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

از زلیخای درونت بگریز ای یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب که همواره فروریختنی است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای تست تقدیر را باور مکن
تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن تصویر را باور مکن
خالق ترا شاد آفرید آزاد آزاد آفرید
پرواز کن با آرزو زنجیر را باور مکن

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند

ولی آنان را ببخش

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند

ولی مهربان باش
اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت
ولی موفق باش
اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند
ولی شریف و درستکار باش
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای
شاید یک شبه ویران کنند
ولی سازنده باش
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی
حسادت می کنند

ولی شادمان باش

نیکی های درونت را فراموش می کنند

ولی نیکوکار باش

بهترین های خود را به دنیا ببخش

حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد

ودر نهایت می بینی هر آنچه هست
همواره میان "تو و خداوند" است
نه میان تو و مردم

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
چشمانت را
پر از بهانه ی زیستن خواهم کرد
با شکوفه های تک درخت خانه ام
در هر بهار
و برایت خواهم گفت
که یقین
راه درازی است
و گاه
به کوتاهی یک آه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم...

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خاطرم نا آرام
بغض در حنجره ام می ترکد
اشک از گوشه ی چشمم آرام
روی گونه ام می لغزد
جای تو همیشه سبز، یاد تو همیشه هست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این باران است که می بارد بر روی من ،
این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ،
دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد !
برای اینکه دنیا بشنود ،
برای اینکه قلبها بلرزد،
برای اینکه بگویم عاشقم ،
هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد…
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخرین چکه ی بارانم
آویخته
از برگی خشک
از زن لخت درخت
به زمین غلتیدم
دود شیری رنگ
شاید بدنت بود که از شعله ی افسرده ی خود بر می خاست
عشق ما بوی زمستان می داد
چشم تردید
اگر بسته ، اگر باز
نمی بیند زیبایی را
عشق ما بیشتر از پاییز
بیگانه از امید نبود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای کاش پرده می فهمید تا زمانیکه پنجره باز است ؛ فرصتِ رقصیدن دارد.
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

در تکاپوهایش

چیزی از معجزه آنسو تر

ره نبردست به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است ؟

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی ها پنهان است

من بر آنم که درین دنیا

خوب بودن به خدا سهل ترین کار است

و نمی دانم
که چرا انسان

تا این حد ، با خوبی بیگانه ست

و همین درد مرا سخت می آزارد "
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا